یکشنبه, 25 خرداد,1404

پسرم که هیجان نوجوانی وجودش را پر کرده بود، دائم می‌گفت: «کی می‌زنیم؟ کی از بین میره؟ تا کی سکوت!...»

یکشنبه, 25 خرداد,1404

رفتم خبر قبلی و بار دیگر موهای پریشان دخترک را دیدم...

یکشنبه, 25 خرداد,1404

توی گرمای ۵۰ درجه‌ی اهواز، مردم راست قامت ایستادند و به حرف‌های سخنران گوش دادند. بعد خشمشان را توی صدا و مشت‌هایشان ریختند و فریاد مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکایشان...

یکشنبه, 25 خرداد,1404

«آی ملت! بنی‌صدر زمانه‌ات را بشناس». ولی ایران ۵۹ کجا و ایران ۱۴۰۴ کجا؟نصف روز زمان زیادی نیست برای کشوری که از حمله غافلگیر شود و در زیر آتش پهبادها، دفاع مقتدارنه کند.

یکشنبه, 25 خرداد,1404

عکس شهدای روستا به ردیف، مجلس را زیباتر کرده بود. چشمم افتاد به نام مسجد: "علی بن ابی طالب (ع)" نام مولا علی روی کاشی‌های براق آبی رنگ...

یکشنبه, 25 خرداد,1404

بچه‌ها که هنوز خواب بودند، با عجله چادرم را سرم کردم و گوشی‌ام را برداشتم تا بروم منزل یکی از دوستان، برای پختن طعام عید غدیر...