
تور روایتگری5
گفتم: «چه خوب! خانوادههاشان سرشناس و تحصیل کرده بودند؟!» آقای مشکور همزمان که کشیده و محکم «بله! بله!» میگفت به سنگ قبر شهید نبوی، شهید عباسی، شهید سبطی، شهیده پروانه و بقیه شهدای پنجم آذر اشاره میکرد و قاطعانه میگفت: «اینها تنهاخور نبودند ابدا! سرشان درد میکرد برای کمک به مردم و نیازمندها! آقازاده بودند به معنای واقعی!»
مشاهده »
تور روایتگری1
آخرین روز کارگاه تاریخ شفاهی بود. توی دفتر حفظ آثار نشسته بودیم. آقای بنیفاطمه گفت: «خیلی از کارها، از عهدهی همه برمیآید مثل: خیاطی، بافتنی، کارهای هیئت و جلسههای خانگی؛ اما آدمهای کمتری میآیند سمت روایتنویسی و تاریخ شفاهی. شما که این قابلیت را دارید فرصت را از دست ندهید. بقیهٔ کارها را، دیگران هم میتوانند انجام بدهند.»
مشاهده »
جشن تکلیف
از آن روز ذهن و جسمم هر لحظه مشغول بشور و بساب و خرید مهمانی بود...
مشاهده »
شبیه معصومه
بیشتر اوقات، با شنیدن صدای رعد و برق و هیاهویش، نماز آیات، واجب میشوم...
مشاهده »
دیدم بلندگوی تکیه فردو صدایش میآید...
روایت کاظم کوهی از بازتاب رحلت امام (ره) در روستای فردو
مشاهده »
