سه شنبه, 10 تیر,1404

یک‌باره مداح شروع کرد به خواندن: "خوش اومدی مسافر من" روی پنجه پا ایستادم تا مسافر قهرمان را بهتر ببینم.

سه شنبه, 10 تیر,1404

حداقل کاری که می‌تونم بکنم جونم رو نجات بدم و نسل شیعه رو زیاد کنم...

سه شنبه, 10 تیر,1404

یادم است توی یکی از مهمانی‌های خانوادگی حرف فردو شد و آنجا فهمیدم فردو بیشترین شهید را در بین روستاهای کشور داده و "آقا" هم چند سال قبل‌تَرش برای همین به روستایشان سفر کرده...

سه شنبه, 10 تیر,1404

آن‌قدر غمگین و آشفته بودم که متوجه گم‌شدن خود در جمعیت نشدم؛ اما برایم اهمیتی نداشت. الان چیزی مهم‌تر از آن برایم اتفاق افتاده...

سه شنبه, 10 تیر,1404

کم‌کم صداها نزدیک‌تر و ترسناک‌تر شدند. وقتی رسیدیم خانه کلافه و سردرگم سر گذاشتیم روی زمین اما مگر خوابمان می‌برد.

سه شنبه, 10 تیر,1404

۵ماهه باردار بودم. ترس مثل خوره به جانم افتاد. نکند بچه طوری شده باشد...