
دلتنگی خواهرانه
با تردید پرسید: «زیر تابوت داداشم رو گرفته بودم… به نظرتون میتونم زیر تابوت این برادرها رو هم بگیرم؟ منو قبول میکنن؟» لبخند زدم و گفتم: «چرا که نه؟ محبت خواهر و برادر تعارف سرش نمیشه.»
مشاهده »
سفرنامه بوسنی ۱۴۰۴
دنیا بر سرم خراب شد. حدود یک سال منتظر دعوتنامه برای این سفر بودم و حتی تصور اینکه همه چیز همینجا تمام شود و همه زحمتها و هزینههایم به باد برود، تنم را میلرزاند. در این مواقع، اولین چیزی که به ذهن همهمان میرسد این است که شروع به چانهزنی کنیم. مسئول کانتر به چند کانتر آنطرفتر و خانمی که پشتش نشسته بود اشاره کرد و گفت با او صحبت کنم.
مشاهده »
کودکی میان پرچمها
کودک حالا میان پرچمها و نورها بود و از همه مهمتر، کنار شهدا. چشمهایش پر از کنجکاوی، بیخبر از معنای این لحظه، اما حاضر در صحنهای بزرگ. جمعیت نگاه میکرد، و پدر پایین ایستاده بود با دستهای خالی و دلی پر.
مشاهده »
قضاوت کودکانه
سالها گذشت. نمیدانم چه شد که یک روز بیاختیار پای سخنانش نشستم؛ صدایش، صلابتش، و کلامش مرا گرفت. از آن پس این من بودم که با شوق به پدر میگفتم: «بابا، سید حسن امروز سخنرانی کرد...»
مشاهده »
میرزا مهمانداری؛ برخیز میرزا
«پدرم از پدربزرگش تعریف میکرد که میگفت میرزا مرد خوبی بود و با روسها جنگید.» چشمهایش اشک افتاده بود. میگفت پدرش هر وقت از میرزا حرف میزد، گریه میکرد. ادامه داد: «چند سال پیش یک شب خواب دیدم مرد خوشرویی به خانهام آمده و خانهام را جارو میکند. هی خواستم جارو را از دستش بگیرم؛ ولی قبول نمیکرد. میگفت دوست دارم خانه شما را جارو بزنم. توی خواب مطمئن بودم آن مرد خیلی آشناست؛ ولی نفهمیدم کیست و او را کجا دیدم. فردا صبح که از قبرستان رد میشدم، با دیدن عکس میرزا فهمیدم آن مرد همان میرزا بوده که من هر روز از مزارش رد میشدم و برایش فاتحه میخواندم.»
مشاهده »
سفرنامه بوسنی 1404
حدود ساعت ده و سی به امامزاده رسیدم، اما گفتند حرم تا نیم ساعت دیگر بسته میشود و باید عجله کنم! پرسیدم چرا؟ گفتند برای نظافت بسته میشود و یک ساعت قبل از اذان صبح هم باز میشود. خواستم بگویم مردم در حرم باشند هم شما میتوانید نظافت کنید، ولی دیدم چانهزدن همین وقت کم را هم تلف میکند.
مشاهده »
