شنبه, 18 مرداد,1404
جستجوی پیشرفته
پنجشنبه, 03 آبان,1403

در سایه مبارزه با صهیونیست‌ها

روزگار عجیبی دارم. مرتب نهاد جمله‌ای تکراری را خط می‌زنم و از نو می‌نویسم. عجب تکرار دردناکی‌ست!: زمینی که سوخته حکما دلش هم سوخته! آدمی که سوخته حکما دلش هم سوخته! . . .

مشاهده »
پنجشنبه, 03 آبان,1403

برایت نامی سراغ ندارم -۲(زینبیه)

با صدای بالا رفتن کرکره دکان‌هایِ گذر، از خواب پریدم. اینجا محله‌ی زینبیه است و ما در طبقه دوم خانه‌ای ساکنیم که شرح بیشترش را بعداً می‌نویسم. دو روز پیش اول آبان نماز ظهر و عصرمان را توی نمازخانه فرودگاه دمشق خواندیم. سرتیممان گفته بود محمد برکات رفیقش می‌آید که ما را ببرد منطقه سیده زینب در استان ریف......

مشاهده »
پنجشنبه, 03 آبان,1403

وداع با شهیده

نشسته بودم توی مترو، زن دستفروش داشت لوازم آرایش می‌فروخت. تبلیغ می‌کرد. خانوم خوشگلا، نمی‌خواین خوشگل‌تر بشید؟! به دور و برم نگاه کردم. رنگین‌کمان بودند انگار. صورتک‌هایی که دیگر جایی برای نقاشی جدید نداشت. زن می‌گفت فلان چیز ضدآب است، ۲۴ساعته. ..

مشاهده »
پنجشنبه, 03 آبان,1403

هم‌سرنوشتی - ۱

پِت‌پِتای آخرش است و بِلیک بِلیک می‌زند. گوشی‌ام را می‌گویم. ۱۰ درصد بیشتر شارژ ندارد. سوریه این‌گونه است؛ روزانه، در زمانی نامشخص، ۲ ساعتی کهرباء (برق) می‌آید، سُک‌سُکی می‌کند و می‌رود! به پیشنهاد سرتیممان، برای شارژ گوشی، سری به فُندُق (هتل) نزدیک اسکان می‌زنیم. قرار و توصیه‌ی ایشان است چند روز اول، فقط فضا را زیر نظر بگیریم و وارد گفتگو نشویم. اما تو اگر گوش شنوایی دیدی، سلامش را برسان...

مشاهده »
چهار شنبه, 02 آبان,1403

بیروت، ایستاده در غبار - ۲۴

من جاسوس بودم؛ جاسوسِ اسرائیل. آن روز که آن عامل موساد آمد سراغم که بروم توی دم و دستگاهشان، هنوز پشت لبم درست و حسابی سبز نشده بود. قبول نکردم. دوباره آمد. سه‌باره آمد. چهارباره آمد. بالاخره قبول کردم. اصلِ اصلش برادرم را می‌خواستند. برادرم، از فرماندهان حزب‌الله بود. خب، هرکس خربزه می‌خورد باید پای لرزش هم بنشیند دیگر!.....

مشاهده »
چهار شنبه, 02 آبان,1403

مزایده

مرد آمده و انگشتر خانمش را برای اهدا به جبهه مقاومت آورده. میگوید این انگشتر خانمم هست که با شما هماهنگ کرده و گفته بیاورم اینجا. تحویل گرفتیم و گفتیم خدا قبول کند......

مشاهده »