
در آغوش مردم
پیرمردی با صدای لرزان دعا میخواند، نوجوانی پرچم را بالا گرفته بود، مادرها بچههایشان را محکمتر در آغوش داشتند. پدری هم دختر کوچکش را روی دوش گذاشته بود؛ دختر با چشمهای کنجکاوش جمعیت را نگاه میکرد، گاهی دست کوچکش را تکان میداد، انگار میخواست سهم خودش را از این بدرقه داشته باشد.
مشاهده »
به فرمان پدر
«مامان؟! چرا لیوانِ بزرگه رو اینقدر پر کردی؟!» سر میچرخانم سمتِ لیوانِ بشکهایِ پر از دمنوش که چمباتمه زده بر روی میزِ قهوهای! «چی میشه مگه؟ میخوام دمنوش بخورم…»
مشاهده »
دبستانی شده بودم
از در بیرون زدم. روبهرو چهار پسر نوجوان ایستاده بودند و آنسوی خیابان، موج جمعیتی پیش میرفت تا به دریا برسد؛ در خیابان رییسعلی دلواری، خیابانی که به خلیج فارس منتهی میشد. با پسرها سلام و احوالپرسی کردم و چند عکس گرفتم تا یادم بماند امروز سیزده آبان است. به جمعیت پیوستم. بیشترشان نوجوان بودند، اما میانشان کودک و پیرزن هم دیده میشد. آنچه به روزم رنگ میداد، حس جوانی بود؛ انگار خودم دوباره نوجوان شده بودم. هر لبخند کودکانه، شاخهای از امید در دلم میرویاند.
مشاهده »
جای خالی سیدمحمد
وقتی سیدمحمد به خانه آمد پرسیدم: «مامانجان، امروز چه حسی داشتی؟» با خوشحالی و صدای بلند گفت: «مرگ بر آمریکا... مرگ بر اسرائیل!» برادرهایش زدند زیر خنده و گفتند: «ای کاش امروز میکروفن بهت میدادن. ماشاالله صدات خیلی خوبه داداش». من و پدرش هم خندیدیم. سیدمحمد ادامه داد: «مامان خیلی خوش گذشت. کلی با بچههای کلاس "مرگ بر آمریکا" و "مرگ بر اسرائیل" گفتیم. جات خیلی خالی بود!»
مشاهده »
موشکهای ۱۳ آبان
آنچه راهپیمایی امسال را از سالهای گذشته متمایز کرده بود، حضور ماکتهایی از موشکهایی بود که در جنگ دوازدهروزه بهسوی رژیم غاصب پرتاب شده و پاسخی کوبنده به آنان داده بودند. این ماکتها بهعنوان نماد اقتدار در دست شرکتکنندگان بود. چهرهی کودکان و نوجوانان پر از شور، لبخند و امید به آینده بود با صدای بلند شعار «مرگ بر آمریکا» و «مرگ بر اسرائیل» سر میدادند.
مشاهده »
سربند
نگاهم به دختری افتاد که کمی آنطرفتر ایستاده بود؛ دختری ترکمن، با چند تار موی بیرونزده از زیر مقنعه، که با عجله سربند قرمز «یا حسین» را روی پیشانیاش میبست. اما به طور برعکس. نزدیکش رفتم و گفتم: – دخترم، سربندت برعکسه. اجازه میدی برات درستش کنم؟ آرام خندید و سرش را تکان داد. گره را باز کردم و سربند را درست روی پیشانیاش بستم. چشمهایش برق میزد. با ذوق به دوستهایش نشان داد و گفت: – ببینین! من سربند دارم!
مشاهده »
