شنبه, 18 مرداد,1404
جستجوی پیشرفته
سه شنبه, 15 آبان,1403

همه فدای اسلام

کناری نشسته بودم و فقط به مردم نگاه می‌کردم، دو نفر خانم با دو بغچه که معلوم بود سنگین است با زحمت خود را به انتهای مصلا می‌رساندند، دو بار خواستم بلند شوم کمکشان کنم ولی خجالت کشیدم و نگاهم را به زمین انداختم، اما تمام حواسم بهشان بود. از من که گذشتند، با چشمانم تعقیبشان کردم که داخل بغچه‌شان چه می‌تواند باشد؟! روی میزی، بغچه را باز کردند و محتویات آن را خالی کردند. هر چه خودم را عقب و جلو کردم نتوانستم چیزی ببینم، ......

مشاهده »
سه شنبه, 15 آبان,1403

ضیافت‌گاه - ۹

حاج آقا ایستاده است توی چهارچوب در و صدایش می‌پیچد توی اتاق. خون می‌ریزد روی زمین و زیر پایش جاری می‌شود. صدایش می‌خورد به در و دیوار، می‌آید بیرون و می‌پیچد زیر آسمان خدا: "اللهم عقیقه عن سمانه بنت محمد... اللهم عقیقه عن محمدجواد ابن علی..." با لهجه عربی می‌خواند؛ بلند و محکم و فصیح. گوسفندها یکی یکی زمین می‌خورند و خونشان جاری می‌شود. ....

مشاهده »
دوشنبه, 14 آبان,1403

بیروت، ایستاده در غبار - ۴۰

دوباره جمع شده بودند توی کافه؛ جمعِ پزشک‌ها را می‌گویم. یک بحث عرفانیِ عمیق را انداخته بودند وسط و هرکس چیزی می‌گفت و هرجا، بحث به بن‌بست می‌رسید، یکی توی جمع پیدا می‌شد که بگوید امام خمینی، این‌طوری یا آن‌طوری گفته و ختم کلام! بحثشان تمام شد. نزدیک غروب بود. دکترهادی می‌خواست برود ضاحیه مطبش را خالی کند. گفتم همراهتان می‌آیم. گفت ماشینِ من مستهدف است؛ نه این که پنج تا پزشک را زده‌اند، از این به بعد ماها را هم می‌زنند. نمی‌ترسی؟ گفتم کنار شما نه......

مشاهده »
دوشنبه, 14 آبان,1403

برایت نامی سراغ ندارم – ۹ (عروسِ بقاع)

تار و پود دستمال توی دست‌های کُپُل فاطمه از هم وارفته و هربار یک تکه‌اش کنده می‌شود و می‌ریزد روی میز. پای صحبتش روی آدم کم می‌شود. از کلمات محکم و حرارت خنده‌هاش وسط گفت‌و‌گوها پیداست کوله‌بارش را برای راهی طولانی بسته. نوه‌های ریزه‌میزه‌اش از سر و کولش بالا می‌روند و او با حوصله دنبالشان می‌کند. خیلی عادی می‌گوید همسر و پسرش در جبهه هستند و ازشان خبری ندارد. مثل خیلی از خانواده‌های مقاومت که از عزیزانشان بی‌خبرند.....

مشاهده »
دوشنبه, 14 آبان,1403

بیروت، ایستاده در غبار - ۳۹

آشنایی با دکترمحمد، باعث شده که با چند تا پزشک مثل خودش آشنا شوم. دیروز با یکی‌شان قرار گذاشتم برای گفتگو؛ خودش یک کافه‌ی مثلا امن را پیش‌نهاد داد.......

مشاهده »
دوشنبه, 14 آبان,1403

سلام فرمانده

در فضای عمومی اقامتگاه خانواده‌های شهدای مقاومت هر کسی مشغول کاری بود. هفت هشت‌تا بچه شهید دورم جمع شده بودند که ازشان سوال بپرسم و برایم حرف بزنند! چی باید می‌پرسیدم!.....

مشاهده »