شنبه, 18 مرداد,1404
جستجوی پیشرفته
پنجشنبه, 17 آبان,1403

آقا

‌کتابی را که سفارش داده ‌بودم تحویل گرفتم. از زیبایی جلد و بوی خوب ورق‌هایش حالم عوض شد. هزینه‌اش را هنوز پرداخت نکرده بودم. دوستم بود که توزیع می‌کرد و بعد از گرفتن کتاب پریدم سمت گوشی. به راحله پیام دادم: «راحله‌ جون شماره کارت بده.» جوابی که فرستاد چهار شاخم را بلند کرد: «لطفا بریز برا آقا».......

مشاهده »
پنجشنبه, 17 آبان,1403

بیروت، ایستاده در غبار - ۴۴

اسمش را که می‌پرسم می‌گوید "لَنا" و برای این که به‌تر بفهمم اضافه می‌کند:"القدس لَنا!" ۵۶ ساله است و اهل یکی از روستاهای دور و برِ نبطیه. خاطرات کودکی و نوجوانی خانم لنا، با جنگ آمیخته است. شش‌هفت‌ساله بوده که توی خانه از پدرش درباره سیدموسی می‌شنود. می‌شنود که سیدموسی، اعتصاب را در مسجدی در بیروت رها کرده و رفته دیرالاحمر که از کشتارِ مسیحیان جلوگیری کند. .....

مشاهده »
چهار شنبه, 16 آبان,1403

خاطره خانم شریعتمدار از عیادت مجروحان حادثه پیجر!

این روایت‌ها رو ما قبل از این فقط توی روضه‌ها، توی حماسه‌های کربلا شنیده بودیم اما حالا...

مشاهده »
چهار شنبه, 16 آبان,1403

شور مقاومت

وقتی گل‌کلم‌ها و کرفس‌ها داخل شیشه رفتند، سرکه و آب نمک روی آن‌ها ریختیم. درب شیشه را محکم کردیم و یک گوشه‌ی تاریک و خنک به ترتیب و کنار هم چیدیمشان. حالا که کار آماده‌سازی تمام شده بود؛ باید درباره‌ی فروش آن‌ها تصمیم می‌گرفتیم........

مشاهده »
چهار شنبه, 16 آبان,1403

ضیافت‌گاه - ۱۰

شب‌ها آدم‌ها توی سرم راه می‌روند. می‌نشینند جلوی رویم و حرف می‌زنند. چشم‌هایشان، نگاه‌شان، کلام‌شان، همه یک چیز می‌گوید. شب‌ها آدم‌ها توی سرم راه می‌روند و فارسی و عربی را در هم می‌گویند. می‌خندند، گریه می‌کنند، انگشت اشاره‌شان را بالا می‌آورند، برافروخته می‌شوند و دست آخر محکم می‌گویند: "قطعا سننتصر." طوری می‌گویند که برایت وحی منزل می‌شود و ناخودآگاه زیر لب تکرارش می‌کنی. ....

مشاهده »
چهار شنبه, 16 آبان,1403

سنگ فیروزه

سرویس طلایی که با سنگ فیروزه زیبایی تزیین شده بود، را دستش گرفته بود و به سمت میز اهدا می‌رفت، خواست تحویلش دهد که حاج‌آقایی با بلند کردن دستش، داد زد: خانم‌ها برای اینکه شلوغ نشه، و طلاهاتون گم نشه تو شلوغی، لطفا تو صف وایستید...

مشاهده »