
ضیافتگاه – ۱۱
تمام طول مصاحبه را با بغض حرف میزند. زینب را میگویم. یک ساعت و نیم، کلید رنگ و رورفته اتاقشان در طبقهای از ساختمان را توی دست میچرخاند، هی بغضش را...
مشاهده »
روایتی از آیین بدرقه و خاکسپاری مادر مقاومت ایران و لبنان در شیراز – ۴ (روسری لبنانی و سکانس پایانی سریال وفا)
دیشب مردد بودم از حرم بروم بیرون یا همانجا بمانم به انتظار؟ اگر قرار است بنویسم باید خوب ببینم. الان اینجا خبر خاصی نیست پس میزنم بیرون. تقاطع خیابانها را با اتوبوس بستهاند. مسیر، خالی از ماشین است. خادمان بیرون از حرم هم ایستادهاند. شهرداری تصاویر بزرگ شهید کرباسی و «حجت الاسلام مصباحی» سومین امام جمعه شهید کازرون را یک در میان بنر زده است. تصویر جدیدی از شهید کرباسی با روسری لبنانی، سکانس پایانی سریال «وفا» را میآورد پیش چشمم.........
مشاهده »
روایتی از آیین بدرقه و خاکسپاری مادر مقاومت ایران و لبنان در شیراز – ۳ (دلیل عمیق بودن مزار شهید کرباسی)
جوان مسئول که خادمان، «آقای روشنضمیر» صدایش میکنند میآید کنارم و میپرسد من شما را کجا دیدهام؟ با یکی دو تا نشانی میرسیم به «یادمان شهدای هویزه»؛ حلقه وصل همیشگی ما و خادمهای عزیز شهدا. حالا که آشنا درآمدهایم، شروع میکنم به پرسیدن. غیر از شهید کرباسی و ۹ شهیدی که اینجا کنار هم ردیفند، چند شهید دیگر در حرم داریم؟.........
مشاهده »
روایتی از آیین بدرقه و خاکسپاری مادر مقاومت ایران و لبنان در شیراز – ۲ (ترکیب عطر «پلو» و بوی «رنگ»)
همینطور که اطراف داربست میچرخم، چند جوان در را باز میکنند و میروند داخل بیآنکه کسی کاری بهشان داشته باشد. کلاه کم رویی بدجور به سرم رفته است؛ این بنده خداها که حرفی نداشتند. قدری بعدتر من هم ایستادهام بالای گلزاری روشن که «یا فاطمه الزهرا» مثل پیشانیبندی بر دیواره بالاییاش، نقش خون بسته است.........
مشاهده »
روایتی از آیین بدرقه و خاکسپاری مادر مقاومت ایران و لبنان در شیراز – ۱ (فرش قرمزی برای آغاز معصومه)
شب، نزدیک ساعت صفرِ عاشقی میآیم به صحن همیشه بهار حرم که اگر بشود زیارت عاشورا را بالا سر مزاری که قرار است تا چند ساعت بعد بشود «زیارتگاه عاشقان و عارفان و دلسوختگان و دارالشفای آزادگان» زمزمه کنم........
مشاهده »
حلقهی وصل
آن روز میان حاضرین، مهمان عزیزی بود که آوردن نامش برایم غافلگیر کننده بود مثل همیشه. وقتی مجری برنامه درخواست کرد تا همسر شهید برای چند دقیقه صحبت بالای سن برود، ذهنم ناخودآگاه از دنیا جدا شد. به یاد او و کرامتهای بیشمارش افتادم با اشکهایی که دیگر نمیتوانستم مانع ریختنشان شوم.........
مشاهده »- 1
- 2
- 3
- 4
- 5
- 6
- 7
- 8
- 9
- 10
- 11
- 12
- 13
- 14
- 15
- 16
- 17
- 18
- 19
- 20
- 21
- 22
- 23
- 24
- 25
- 26
- 27
- 28
- 29
- 30
- 31
- 32
- 33
- 34
- 35
- 36
- 37
- 38
- 39
- 40
- 41
- 42
- 43
- 44
- 45
- 46
- 47
- 48
- 49
- 50
- 51
- 52
- 53
- 54
- 55
- 56
- 57
- 58
- 59
- 60
- 61
- 62
- 63
- 64
- 65
- 66
- 67
- 68
- 69
- 70
- 71
- 72
- 73
- 74
- 75
- 76
- 77
- 78
- 79
- 80
- 81
- 82
- 83
- 84
- 85
- 86
- 87
- 88
- 89
- 90
- 91
- 92
- 93
- 94
- 95
- 96
- 97
- 98
- 99
- 100
- 101
- 102
- 103
- 104
- 105
- 106
- 107
- 108
- 109
- 110
- 111
- 112
- 113
- 114
- 115
- 116
- 117
- 118
- 119
- 120
- 121
- 122
- 123
- 124
- 125
- 126
- 127
- 128
- 129
- 130
- 131
- 132
- 133
- 134
- 135
- 136
- 137
- 138
- 139
- 140
- 141
- 142
- 143
- 144
- 145
- 146
- 147
- 148
- 149
- 150
- 151
- 152
- 153
- 154
- 155
- 156
- 157
- 158
- 159
- 160
- 161
- 162
- 163
- 164
- 165
- 166
- 167
- 168
- 169
- 170
- 171
- 172
- 173
- 174
- 175
- 176
- 177
- 178
- 179
- 180
- 181
- 182
- 183
- 184
- 185
- 186
- 187
- 188
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- .
- 216
- 217
- 218
- 219
- 220