شنبه, 18 مرداد,1404
جستجوی پیشرفته
دوشنبه, 12 آذر,1403

نصرالله، آغوش باز کن - ۵

تصمیم گرفته بود در سوریه کار جهادی کند. مترجم ایرانی‌ها بوده و حالا فراتر از مترجم، عزیزِ جان من است. خیلی زود دلبسته‌اش شدم. برایم خواهر، برایم مونس شد.

مشاهده »
دوشنبه, 12 آذر,1403

پناهگاه درماندگان

سواره و پیاده چند روز راه آمده‌اند تا خودشان را برسانند به حرم بی‌بی. تشنه و گرسنه، توی سرمای جانسوز سوریه. حالا رسیده‌اند به زینبیه، به حرم جبل الصبر....

مشاهده »
دوشنبه, 12 آذر,1403

هق‌هق مردانه

یک پارچه نور است. صدایش در نمی‌آید. بغض توی گلویش را فرو می‌دهد و شروع می‌کند قصه سقوط نبل و الزهرا را بگوید. میان حرف‌هایش هی گریز می‌زند به حاج قاسم.

مشاهده »
دوشنبه, 12 آذر,1403

به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید - ۶

با دو تا از دخترها و نوه‌هایش آمده بودند سوریه! خانه‌شان ناامن شده بود. موشک باران‌ها که شدت گرفته بود بچه‌ها را جمع کرده بود و ناچار شده بود به ترک وطن!که جان بچه‌ها را نجات بدهد.

مشاهده »
یکشنبه, 11 آذر,1403

ننه خانم

ننه‌خانم با غیظ چاقوی تیزی که در شال کمر خود داشت بیرون آورد. ننه، قابله بود و این چاقو ابزار کارش برای بریدن بند ناف. ناگهان آن روح لطیفِ مادرانه به یک شیر زنِ مبارز تبدیل شد و در درگیری سه نفر از آن مردان را به هلاکت رساند...

مشاهده »
یکشنبه, 11 آذر,1403

جنگ به روستای ما آمده بود - ۹

دلم برای مادرم می‌سوخت. پیرزن ۷۵ ساله‌ای که به سکوت زندگی‌اش عادت کرده بود و حالا ۲۶ زن و دختر کوچک و بزرگ مهمان خانه‌اش بودند. یعنی اگر فقط هر کس یک کلمه حرف می‌زد خانه می‌شد مثل بازار دست فروش‌ها...

مشاهده »