شنبه, 18 مرداد,1404
جستجوی پیشرفته
جمعه, 23 آذر,1403

جنگ به روستای ما آمد - ۲۱

انبار وسایل کهنه و قدیمی مادرم که تار عنکبوت بسته بود و لانه امنی شده بود برای موش‌ها. انبار مقاومت کجا بود؟ گیج شده بودم. حالا باید چه‌کار می‌کردیم؟

مشاهده »
جمعه, 23 آذر,1403

ضیافت‌گاه - ١۱

تمام طول مصاحبه را با بغض حرف می‌زند...

مشاهده »
جمعه, 23 آذر,1403

راوی روضه الحوراء

نمی‌دانم باید دعا کنم که احمد برگردد یا نه. حالا دیگر خوب می‌دانم دعای احمد مستجاب بوده نه دعای من.حالا فقط هر روز به دعای قشنگش در روضه االحوراء وقت روایتگری گوش می‌کنم...

مشاهده »
پنجشنبه, 22 آذر,1403

جنگ به روستای ما آمد - ۲۰

مانطور که دراز کشیده بود پیجر را رو به صورتش گرفت. چند ثانیه بعد هم انفجار. در اتاق را كه باز كردم صورتش غرق خون بود. چشم راستش بیرون زده بود و آویزان شده بود روی گونه‌اش. چشم چپش هم زير خون گم شده بود...

مشاهده »
پنجشنبه, 22 آذر,1403

نصرالله، آغوش باز کن - ۷

منظره قشنگتری نظرم را جلب کرد. با عجله ماشین را متوقف کردم. چند نفری می‌خندیدند و قلیان می‌کشیدند؛ آن هم روی ویرانه‌های خانه‌شان. پیاده شدم. اجازه گرفتم تا عکس بگیرم. استقبال کردند. لبخند روی لبشان قطع نمی‌شد.

مشاهده »