شنبه, 01 دی,1403

چند روزه هرچی از دستم میوفته یا بچه‌ها چیزی پرت می‌کنن بهم می‌ریزم. دلم برا اون دوتا جوون که با چه ذوفی هدیه بهش دادن سوخت. تازه دوزاریم افتاده بود. حق داشت، مدت‌ها بود دل ما سوخته بود.

شنبه, 01 دی,1403

دو دقیقه بعد از این که از کافه زدیم بیرون، علاء زنگ زد...

شنبه, 01 دی,1403

با یک خانم جوان هم صحبت شدم. گفت که امروز شهدا من را به مراسمشان دعوت کردند. مدتهاست از آمدن به همچین فضاهایی محروم شده‌ام.علتش را پرسیدم...

جمعه, 30 آذر,1403

تصمیم در مورد آینده‌ی نامعلومی که انتظارمان را می‌کشید، کار سختی بود. قبل از هر تصمیمی، نیاز داشتیم شرایط فعلی را بپذیریم و برایش آمادگی ذهنی داشته باشیم...

جمعه, 30 آذر,1403

جوان می‌گفت انبارهای کتاب ضاحیه را زیر آتش خالی کردیم...

جمعه, 30 آذر,1403

روزهای جنگ زینب به من می‌گفت جنگ که تمام بشود مردم روستا به تعداد شهدایشان افتخار می‌کنند و کسانی که شهید نداده‌اند خجالت می‌کشند.