
همه نگاهها به یک صحنه دوخته شد؛ پدری که کودک خردسالش را در آغوش داشت.
پاسدار بالای ماشین شهدا ایستاده بود، نگاهش به مردم بود؛ مردمی که با تمام دلشان آمده بودند و برای شهدا سنگ تمام گذاشته بودند.
پدر دستش را بلند کرد و بچه را بالا برد، خودش او را در آغوش پاسدار گذاشت.
کودک حالا میان پرچمها و نورها بود و از همه مهمتر، کنار شهدا.
چشمهایش پر از کنجکاوی، بیخبر از معنای این لحظه، اما حاضر در صحنهای بزرگ.
جمعیت نگاه میکرد، و پدر پایین ایستاده بود با دستهای خالی و دلی پر.
و آن بالا، کودک دیگر تنها نبود؛ او در آغوش شهدا آرام گرفت، سهم کوچکش را ادا کرد، سهمی ساده اما روشن، در شبی که کاشان دلش را به شهدا سپرد.
عرفان خدایی
سهشنبه | ۲۰ آبان ۱۴۰۴ | کاشان