از دور دیدمشان اما جرئت نمیکردم بروم نزدیک. با تیپ امروزی آمده بودند بهشتزهرا. آخر دلم را به دریا زدم و از خانمی که ظاهرش به ما نزدیکتر بود درباره شهیدشان پرسیدم. برایم تعریف کرد که زهرای ۱۹ ساله هم درس میخواند و هم کار میکرد. دو و نیم، سه عصر آن روز، به روال قبل داشت از سرکار برمیگشت خانه. وارد ایستگاه متروی تجریش نشده، موج انفجار، تن نحیفش را منبسط کرد. خون در بدنش خشکید و در دم جان داد.
سه روز از شهادتش میگذشت و خانواده برای تدفین پیکرش آمده بودند. از آن خانم خواستم عکسی از شهیده به من نشان دهد. مِن مِن کرد که نمیتوانم عکسش را بدهم. خیالش را جمع کردم که فقط میخواهم ببینم و قصد گرفتن عکس را ندارم. آخر عمهی زهرا که دو قدم آنطرفتر ایستاده بود را صدا کرد. آماده بودم که عمه با دیدن منِ چادری، گارد بگیرد و دق و دلیاش را سر من خالی کند اما با آرامش دو عکس از زهرا بهم نشان داد. دختری زیبا و خندهرو با موهای قهوهای که از وسط صفحهی گوشی بهم خیر شده بود. از نوشته زیر عکس مشخص بود که همین را در گروهها برای معرفی شهیده فرستاده بودند.
از عمه پرسیدم چه چیزی دل سوختهی شما را آرام میکند؟ قاطع جواب داد: «پیروز بشیم دلمون خنک میشه.»
روایت زهرا روز بعد در معراج شهدای بهشت زهرا کامل شد. یکی از خادمان آنجا تعریف کرد: «مادر زهرا شبیه مادران شهدایی که تا الآن دیدیم نبود، اما وقتی بالای سر پیکر نازک دخترش رسید با افتخار گفت: «شهادتت مبارک دخترم.»»
سیده نرجس سرمست
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا
پس از باران؛ روایتهای گیلان
ble.ir/pas_az_baran