یکشنبه, 19 مرداد,1404

پسر بزرگ نکردم که دست و پا بزند...

تاریخ ارسال : شنبه, 14 تیر,1404 نویسنده : زهرا کبریایی تهران
پسر بزرگ نکردم که دست و پا بزند...

تنها آمده بود. آرنجش را گذاشته بود روی زانویش. سرش را چسبانده بود به دستش.

هر بار که در سردخانه باز می‌شد سرش را بلند می‌کرد. نگران و مضطرب چشم‌هایش را می‌چرخاند و منتظر بود کد شهیدش را بخوانند.

نوبتش که شد راه افتاد سمت در سردخانه.

هنوز قامتش راست بود وقتی رفت.

از سردخانه که بیرون آمد خم شده بود.

پدر بود آخر...

پسرش تا همین دو روز پیش راست راست پیش چشم‌هایش راه می‌رفته و چه لحظه‌ها که بابا توی دلش قربان صدقه‌ی قامت پسرش رفته بوده.

چه می‌دانسته باید روی سنگ سرد سردخانه، پیکر جوانش را غرقه به خون ببیند.

چه می‌دانسته امسال محرم شب هشتم

پا به پای اربابش جان می‌دهد از بی‌پسری...

آن هم پسری که به دست اشقی الاشقیا به شهادت رسیده!

۱۶ سال برای جوانش پدری کرده و حالا باید یک عمر قلبش آب بشود از داغ!

آب روی آتش این داغ فقط یک چیز است:

نابودی اسراییل!

زهرا کبریایی

eitaa.com/raavieh

شنبه | ۱۴ تیر ۱۴۰۴ | تاسوعا | #تهران بهشت زهرا



برچسب ها :