- گوشیام رو جا گذاشتم.
داشتیم میرفتیم نماز جمعه. وسط راه یادم آمد گوشی را جا گذاشتهام. انگار که رزمندهای بدون سلاح برود جنگ.
یادم نمیآید تا به حال توی پردیسان این همه ماشین دیده باشم. دورمیدان، چهارراهها، بغل خیابانها، همهجا ماشین پارک شده بود.
وارد مصلا شدیم. مردم با زن و بچه آمده بودند. نمیفهمیدم چه طور این همه آدم جمع شده؟ همهشان مطمئناند که اتفاقی نمیافتد یا آمادهی شهادتاند.
پسر ده سالهای با خواهر نوجوانش نزدیکمان ایستاده بود. شربت صلواتی میخورد. گفت: «خدایا اگه قراره شهیدشم لطفا دردناک نباشه.»
لبخند زدم. گمانم جواب سؤالم را گرفته بودم.
بعد از نماز، شهید طریق القدس را تشییع کردیم. مردم دم حیدر حیدر گرفتهبودند. خودشان را به شهید میرساندند و تبرک میگرفتند. مداح چند بیتی روضه خواند، روضه جایی بود که زن و مرد بغضهایشان را رها کردند.
بعد از تشییع چند دقیقهای زیر آفتاب ماندیم تا ماشین را پیدا کردیم. سوار ماشین شدیم جورابهای پسرم را در آوردم، پاهایش توی کفش عرق کرده بود و رد افتاده بود. پاچههای شلوارش خاکی شده بود. لپهاش سرخ سرخ بود. آمدیم خانه. دست و پاهایش را شستم. شربت درست کردم و گذاشتم جلوی بچهها.
گفتم: «مبارزه خوش میگذره؟ دو قدم زیر آفتاب راه میرید بعد میاید خونه زیر باد کولر شربت خنک میخورید، ثواب جهاد هم براتون مینویسن!»
به سیب گلویشان وقت قورت دادن شربتها نگاه میکنم. هنوز به یاد بچههای غزهام.
کودکانی که نزدیک به دوسال خانههایشان میسوزد، شکمهایشان به پشتشان چسبیده و آب را قطره قطره مینوشند.
فاطمه نصراللهی
eitaa.com/haer1400
جمعه | ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ | #قم