نیم ساعتی بود که به تکاب رسیده بودیم. توی ماشین زیر گرمای طاقتفرسای تابستان منتظر تمام شدن صف طولانی بنزين بودیم. چشمم را که چرخاندم دیدم هندوانههای خوش رنگ و لعاب کنار خیابان از دور چشمک میزنند. از ماشین پیاده شدم و راهم را به سمت نیسانِ هنداونهفروش کنار خیابان کج کردم.
مردی بود تقریبا ۴۰ ساله با شلوار کردی و پیراهن چهارخانه، سلام کردم و مشغول برانداز کردن هنداونهها شدم.
چند دقیقه بعد سر و کله یک پاسدار درجهدار هم پیدا شد. سلامی گرم به فروشنده کرد و فورا مشغول سوا کردن هندوانهها شد. گویی عجله داشت.
مردِ هندوانهفروش با همان لهجهی زیبای کوردی گفت: «برا سربازهاتان هِندوانه میخری؟»
در جواب گفت: «بله حاج آقا»
هندوانهفروش فوراً دست به کار شد. یک هندوانهی خوشرنگ و تپل را سوا کرد و گفت: «این را هم از طرف من به سربازهاتان بدین...»
سیده حدیث حسینزاده
جمعه | ۳ مرداد ۱۴۰۴ | #آذربایجان_غربی #تکاب
رسا
ble.ir/ravayatrasa