توی فرودگاه جده، خانومی کنارم نشسته بود، همسن مادرم. مشخص بود از این مامانهای مهربان است که وسط جمع قربانصدقهی بچههایش میرود و همیشه غذاهای خوشمزه باب میل بچههایش را درست میکند. چند جمله صحبت کردیم باهم که «آدم باید تو جوونی بیاد حج و...» بعد بلند شد رفت یکم آنورتر کاری داشت انجام بدهد. وقتی رفت دوتا از همکاروانیهایش با نگرانی به من گفتند: «چهجوری بهش بگیم؟
کی بگیم؟»
یکیشان گفت: «بعد از کربلا تو مرز ایران بگیم.»
آن یکی گفت: «بگیم مجروح شده بيمارستانه
قبل رسیدن به خونه هم بگیم آماده باشه...»
پرسیدم: «چی شده؟»
گفت: «پسرش تو بمبارون اسرائیل دیروز شهید شده. بهش نگفتن. نمیدونه.»
گفتم: «کجا؟ نظامی بوده؟»
گفتند: «نه تو خونهش بوده
نمیدونیم چجوری بهش بگیم»
تو دلم گفتم: «آخ آخ، چه شرایط بدی. چه امتحان سختی...»
حساب کنید
مادر دلش برای پسرش یک ذره شده
چقدر منتظر است برود ببیندش، بعد یک ماه در آغوشش بگیرد و کلی از خاطرات سفرش بگوید.
سوغاتیهایی که برایش خریده را بدهد.
ولی وقتی برسد با پرچم سیاه و صدای قرآن مواجه میشود.
هرچه فکر میکنم نمیتوانم تصور کنم چقدر سخت است.
قبل سفر فکرش را هم نمیکرد بعد سفر هم حاجی باشد، هم مادر شهید...
حسین دارابی
ble.ir/hosein_darabi
چهارشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۴ | #عربستان #مکه