یکشنبه, 19 مرداد,1404

نه خانه‌ای و نه غذایی در جنگ...

تاریخ ارسال : پنجشنبه, 06 دی,1403 نویسنده : نور عاشور غزه
نه خانه‌ای و نه غذایی در جنگ...

این تجاوز به غزه هیچ شکلی از رنج و درد را باقی نگذاشته که به وقوع نپیوسته باشد.

این را نه تنها در زندگی خودم، بلکه در زندگی تمام کسانی که اطرافم هستند حس می‌کنم. چند روز پیش دوستم، «اسراء»، که هم‌دانشگاهی‌ام است، با من تماس گرفت. اسراء همیشه در دنیای دیگری از ناز و نعمت زندگی می‌کرد. او همیشه عکس‌های خانه‌اش را به ما نشان می‌داد؛ خانه‌ای زیبا، بزرگ و دارای یک باغ وسیع. خانه‌شان چندین طبقه داشت که با پلکانی داخلی به هم متصل می‌شد و پر از اتاق‌های مرتب بود. خانواده‌اش همیشه وسواس عجیبی برای مرتب نگه داشتن خانه و مراقبت از آن داشتند. اما امروز وقتی با من صحبت می‌کرد، اشک‌هایش متوقف نمی‌شد. گفت:

"نور، توی چادر غرق شدم! غرق شدیم! این آخرش شد؟ باید این‌طور با ما رفتار شود؟ نصف شب از خواب بیدار می‌شویم و می‌بینیم باران به داخل رختخواب‌ها و لباس‌هایمان نفوذ کرده. من هم مریض هستم و سرماخورده‌ام. حالا ما توی خیابانیم و جایی برای خوابیدن نداریم. سرما قلب‌هایمان را منجمد کرده!"

بعد از بیش از یک ماه قطع ارتباط با دوستم «صبا» که در شمال غزه زندگی می‌کند، امروز توانستم با او صحبت کنم. وقتی مطمئن شدم حالش خوب است، شروع به پرسیدن از زندگی روزمره آنجا کردم. البته کلمه "زندگی" در اینجا فقط به معنای "زنده بودن و نفس کشیدن" است!

صبا گفت که نزدیک به چهل روز است طعم نان را نچشیده‌اند و بالاترین آرزویشان این است که کمی آرد پیدا کنند. این مدت، تمام غذایشان فقط برنج و سیب‌زمینی آب‌پز بوده، چون این مواد نشاسته زیادی دارند و به نوعی گرسنگی‌شان را رفع می‌کنند. او تعریف کرد که مدتی پیش، مانند بیشتر مردم شمال غزه، آن‌ها هم خوراک حیوانات را آسیاب کرده و با آن نان پخته‌اند. اما بعد از خوردن این نان، همگی دچار حساسیت‌های پوستی، تورم و التهاب در صورت‌هایشان شدند و از بیماری‌هایی رنج می‌برند که حتی علتشان را نمی‌دانند.

وقتی از او درباره انواع سبزیجات و میوه‌های موجود در بازار پرسیدم، خندید و گفت:

"میوه؟ سبزی؟ این‌ها رؤیای مردم شمال است؛ البته بعد از رؤیای داشتن نان. در بازار فقط تربچه و سیب‌زمینی وجود دارد، آن هم با قیمت‌های سرسام‌آور. اما مردم مجبورند آن‌ها را به‌عنوان جایگزین نان بخرند."

صبا حرفش را این‌طور تمام کرد:

"اما در مورد خانه‌ها، خیابان‌ها و جاهایی که قبلاً می‌شناختی، همه کاملاً ویران شده‌اند. اگر برگردی، در مسیر خانه‌ات گم می‌شوی."

حرف‌هایش یادم آمد وقتی که مکالمه‌ای گذرا در خیابان شنیدم، که گویی احساسات قلبم را بازگو می‌کرد. پشت سر خانواده‌ای راه می‌رفتم که دخترشان «لمی»، ده‌ساله، گریه می‌کرد و با صدای بلند به پدرش می‌گفت:

"من را به خانه‌ام برگردان! نمی‌خواهم در رفح باشم. نمی‌خواهم در این چادر زشت بمانم. به خدا خسته شدم. نه ظاهرش خوب است، نه دوست دارم حتی یک روز دیگر در آن زندگی کنم. چرا باید اینجا باشیم؟ برای چه؟ برای اینکه از مرگ فرار کنیم؟ برگردان من را به خانه‌مان تا همان‌جا بمیرم! اگر من را به چادر برگردانی، وقتی همه خوابید، پاره‌اش می‌کنم. دیگر نمی‌توانم تحمل کنم؛ چادر تاریک، سرد و زشت است. من می‌خواهم به خانه زیبایمان برگردم و همان‌جا بمیرم. چادر را نمی‌خواهم!"


همه ما، لمی... همه ما می‌خواهیم به خانه‌مان بازگردیم.


نور عاشور

دی ۱۴۰۲ | #فلسطین #غزه

قصهٔ غزه

gazastory.com/author/25

ترجمه: علی مینای


برچسب ها :