امیرحسین که توی آشپزخانه بود را صدا زدم: "یه سیب از یخچال برام میاری؟"
بین پیجهای جهانی، اینستاگردی میکردم.
خیلی قبلتر کسی از من سوال کرد: "به مادری کردن خودت چه نمرهای میدی؟"
خیلی سریع و بدون مِن و مِن، با اعتماد به نفس گفتم: "تربیتشون رو که سپردم دست مادر عالم، اما برای رسیدگی بهشون کم نذاشتم. نمرم بیست نباشه نوزده و هفتاد و پنجه"
به دخترها که جوابم را گفتم کلی خندیدند و گفتند: "مامان به نظرت ما نباید اینو جواب میدادیم."
آنجا بود که یک کم بهشان حق دادم که جوابشان، شاید نوزده و نیم بشود. بعدش دوباره بادی به غبغب انداختم: "شما از نظر خودتون باید نمره بدید. اما من از نظر خودم خیلی مامان خوبیام براتون."
دختر بزرگترم سرش را کج کرد: "من میخواستم بهت بیست بدم."
به گردن کج و لحن مظلومِ نمایشیاش با صدا خندیدیم: "آفرین راضیام ازت"
این حرفها و تعارفات مادر و دختری برای خیلی وقت پیشها بود. امروز با دیدن چند عکس و فیلم، نظرم در مورد مادر بودنم سیصد و شصت درجه تغییر کرد. به طوری که اگر همان اول شخص، سوالش را تکرار کند، بی برو برگرد و بدون مکث میگویم: "من مادر صفری هستم."
این نتیجه را وقتی با خودم بلند گفتم که آخر جملهام "اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج" گذاشتم و به جای خندهی دفعهی پیش، صدای گریهام خانه را تکان داد.
مادر باید مادرِ همه باشد، مثل حضرت زهرا که برای همه مادری میکند. من اگر درصدی از نخ چادر حضرت روی سرم باشد، باید برای تمام بچههای دنیا مادری کنم.
من اگر مادر بودم باید به خاطر طفل چهل روزهی گرسنهی غزه بیاشتها میشدم و دست به دعا فریادِ "یاابنالحسن" میزدم. باید دهانم را گِل میگرفتم. باید راه گلویم از غصهی استخوانهای بیرون زدهی پسر دوازده ساله غزهای بسته میشد، وقتی داشت از سوء تغذیه جان میداد.
سیب را گاز زده و نیمه کنار گذاشتم. به واقع راه گلویم بسته شد، طوری که انگار در خاک غزه نشسته بودم و استخوانهای پسر خودم را وقتی غسال، میشست، میشمردم.
مهدیه مقدم
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
سهشنبه | ۳۱ تیر ۱۴۰۴ | #تهران