بعد از زایمان پسر دومش حال و روزش اینطور شد.
داروها به بدنش نساخت در یک نیمه شب زمستانی حس کرد نفسهایش سخت بالا میآید.
سینهاش میسوزد نیمه راستش گز گز میکند. سحر که زد نتوانست دست و پایش را تکان دهد.
وقتی به بیمارستان رسانند دکتر گفت:
سکته کرده و دست و پای راستش لمس شده است.
معصومهخانم که میدانست شغل مادرانگی استراحت ندارد با همان اوضاع به کارهایش رسید.
فقط یاد گرفت دست راستش دیگر از آرنج باز نمیشود و کج مانده است و راه رفتنی پایش بلند نمیشود باید روی زمین بکشد.
صبح گوشی مامان زنگ خورد.
بعد از سلام و احوال پرسی، مامان گفت: میخواهی بعد از نماز جمعه راهپیمایی هم بروی؟
دو دل قبول کرد. بعد از قطع کردن تماس رو به من گفت: «معصومهخانم است میگوید برویم نماز جمعه، ما هم جهاد خودمان را انجام بدهیم. کاری جز این از دست ما بر نمیآید. چرا از همین هم دریغ کنیم؟»
میگوید: «هنوز یک دستم برای اینکه مشتم را به دهان اسرائیل بکوبم سالم است.»
لیلا دوستیفرد
شنبه | ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ | #زنجان
خانه روایت حوزه هنری زنجان
eitaa.com/revayat_zanjan