اغتشاشات سال ۱۴۰۱ برخی احتیاط میکردند درباره اعتقاداتشان حرف بزنند. ایام فاطمیه بچههای هیئت عشاق و مسجد امام حسن عسکری در میدان امام خمینی خرمآباد موکب برپا کردند. بعضیها گفتند: "نکنید؛ میان موکب رو خراب میکنن."
آغاز آشنایی من با علیرضا آنجا بود. زیر خیمه حضرت زهرا!
چند سالی بود بچههای مسجد امام حسن، ایام اربعین توی کربلا نانوایی میزدند. توی گرمای شدید عراق، برای زوار امام حسین نان میپختند.
بعد از پیادهروی، به کربلا که میرسیدم میرفتم کمکشان.
علیرضا با جثه نحیف، اما پرانرژی و جگردار همیشه پای کار بود. چند روزی که کربلا بودیم، هر وقت او را میدیدی سرتاپا آردی بود. پسری آرام و متین. با او که حرف میزدی یا سؤالی میپرسیدی با لبخندی که به صورتش مینشست جوابت را میداد.
جنگ با اسرائیل که شروع شد. هر وقت به غسالخانه میرفتم او را میدیدم که با حوصله کنار کسی که اسامی شهدا را مینوشت، نشسته و با حسرت تابوت و نامها را نگاه میکرد. در تشییع، زیرِ تابوتها با حسین حسین دم میگرفت. باران اشک صورتش را خیس میکرد.
دم درِ غسالخانه با یکی از رفقایم ایستاده بودیم. رفت سمت شیر آب؛ یا حسینی گفت و کمی آب نوشید. دستی به محاسن کم پشتش کشید و گفت: «موعه دعا بکیت مه هم شهید بام؟».
خندهمان گرفت. گفتیم: «تو تازه رفتی سپاه، بزار پایه خدمتت بالا بره، بعد آرزوی شهادت کن». در جواب ما فقط لبخند زد...
صبح روز سیویکم خردادماه اولین خبری که در فضای مجازی دیدم خبر شهادت پنج نفر از بچههای پاسدار بود. اسامی را خواندم. چشمم روی اسم پنجم قفل شد؛ «علیرضا سبزیپور».
عکسی که توی چایخانه امام رضا با لباس خادمی گرفته بود دست به دست توی فضای مجازی میچرخید...
هارون مکی
دوشنبه | ۲ تیر ۱۴۰۴ | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
ble.ir/ravimah