روی مبل گوشی به دست و غم به دل نشسته بودم. احساس تنهایی و غربت به سراغم آمده بود. از این فیلترشکن به آن فیلترشکن پناه میبردم تا شاید یکی وصل شود. نمیدانم دنبال چه بودم ولی همینطور نوشتههای توییتر را بالا و پایین میکردم. با جنگ دلگیری غروب مضاعف شده بود. از شهر خودم به دور بودم. مامان و بابای محمدمهدی هم توی مکه گیر کرده بودند. من اینجا با خودم میگفتم کاش بودند و در این غروبِ پایانناپذیر به خانهیشان میرفتیم. مامان ریحانه میپرسید چای میخوری و من با استقبال فراوان بلهای میگفتم. مینشستیم پای چایی و صحبت. چقدر همهچیز به نظرم تاریک شده بود. دنبال بهانه بودم که غمهای عالم از چشمانم روی زمین چکه کند. همینطور داشتم توی غم غرق میشدم که حنانه آمد جلو و گفت: «ببین گل کشیدم.» یک لحظه انگار روشنایی تابید به روی تمام تاریکیهای ذهنم. خودم را جمع کردم. نقاشیاش که نمیفهمیدم چیست ولی خودش معتقد بود گل است را نگاه کردم. با ذوق گفتم: «وااای چقد قشنگه... آفرین... بیا بغلت کنم.» بغلش کردم و لعنت بر شیطان که وقتی میبیند دشمن نمیتواند کاری کند، تلاش میکند که قلبهای ما را تاریک کند. تمام فیلترشکنها و برنامههای گوشی را خاموش کردم. گوشی را کنار گذاشتم و رفتم کنار حنانه نشستم. شروع کردیم به نقاشی و رنگآمیزی. رنگ پاشید به حال و هوای ذهنم. با خودم گفتم از کجا معلوم این اوضاع چقدر طول بکشد و به کجا بکشد. ما زندهایم و باید زندگی کنیم. به خصوص که حنانه هست و غم را کاملا از روح ما دریافت میکند. همینطور که حنانه نقاشی میکشید رفتم سراغ بولت ژورنالم. ننگ بر من که جنگ دفترم را از من دور کرده بود. دفتر را که باز کردم دیدم توی صفحهی اولش نوشتهام: «۱۴۰۴؛ قطعا سننتصر» وعدهی سید حسن عزیز است. دفتر را ورق زدم و رسیدم به خردادش. صفحهی سفیدی باز کردم و نوشتم: «۲۳ خرداد، داشتیم برای جشن غدیر، بازگشت مامان ریحانه از مکه، مهمانیها و سوغاتیها آماده میشدیم که جنگ شد.» در ادامهاش از امید نوشتم و جریان زندگی. باید در این روزها که ارادهها نشانه رفتهاند ما به همه چیز پایبند باشیم. حتی پایبند به روزمرگیها. برنامههای روزمره را نوشتم. دفتر را بستم و رفتم سراغ آشپزخانه. باید ظرفها را میشستم. ظرفها که تمیز شوند آشپزخانه تمیز میشود. حنانه تا متوجه میشود که چه نیتی دارم چهارپایهی صورتیاش را میآورد کنار سینک ظرفشویی: «منم میخوام بشورم.» شروع کردیم به شستن ظرفها. شستن که چه عرض کنم لیوانها را یکی یکی پر از آب میکرد و از این ظرف به آن ظرف. ظرف شستن تمام شد. غول مرحلهی آخر را همان اول انجام داده بودم و راضی بودم. باید غذا درست میکردم. ماهیتابه را برداشتم. تویش پیازها را نگینی ریز کردم. یک قاشق روغن زرد توی ماهیتابه میریزم و به صدای جلز و ولز روغن گوش میسپارم. صدای روغن و بوی خوشِ ترکیب روغن و پیاز حالم را بهتر میکند. حنانه پرسید: «چی درست میکنی؟! میشه بخورم؟» گفتم: «ماکارونی. باید صبر کنی.» ماکارونی مورد علاقهترین چیز ممکن است برایش. چقدر خوشحال شد. تا پیازها طلایی شوند بطریهای خالی توی آشپزخانه را پر از آب کردم و توی یخچال گذاشتم. هوا گرم شده بود و باید آب خنک مهیا باشد. توی قابلمه آب گذاشتم تا به جوش بیاید. توی ماهیتابه گوشت چرخ کرده را اضافه کردم و بعدش رب و ادویهها را. تا خواستم به سراغ رشتههای ماکارونی بروم حنانه اعلام آمادگی کرد تا خودش آنها را توی قابلمه بریزد. گفتم قابلمه داغ است و باید احتیاط کند. گفت: «مباظبم.» تا رشتهها آمادهی آبکش شدن شوند، روی کابینتها را دستمال کشیدم. دو روز زندگی را ول کرده بودم و چه خاکی نشسته بود روی همه چیز. اگر به کل زندگی را ول میکردم که خاک بر سر میشدیم. اصلا آشپزخانه که تمیز میشود امید در خانه تزریق میشود. ماکارونیها را توی آبکش ریختم. حنانه پرسید: «آماده شد؟ میشه بخورم؟!» تا صبرش تمام نشده از همان نیمه پختهاش برایش ریختم. سیب زمینی پوست کندم. ورقه ورقهاش کردم. با وسواس توی قابلمه چیدم. ماکارونیهای آبکش شده و سسی که درست کردهام را مخلوط کردم و توی قابلمه ریختم. در قابلمه را گذاشتم تا غذا آماده شود. حنانه را نگاه کردم که با اشتها غدا میخورد. لبخند زدم. همه چیز سرجایش بود و دلم به جایش بازگشته بود. زندگی توی رگهای خانهیمان جاری شد.
کبری جوان
پنجشنبه | ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ | #سمنان