
کودک که بودم، دل خوشی از او نداشتم. هر بار که بر صفحهی تلویزیون ظاهر میشد، پدرم با دقت مینشست و حرفهایش را گوش میداد؛ اما من او را مانع دیدن برنامهی محبوبم میدانستم. همین برای قضاوتی کودکانه کافی بود تا دوستش نداشته باشم. تازه زبانش را هم نمیفهمیدم؛ مترجم هم با مکثهای طولانی و صدایی بی روح، سخنانش را منتقل میکرد و این فاصله را بیشتر میکرد.
روزی حوالی دهسالگی، طاقت نیاوردم و با دلخوری به پدر گفتم:
«آخه چرا همیشه باید پای حرفهای این آقا بشینیم؟ خسته شدم... اصلاً کیه این آقا؟»
پدرم آرام گفت:
«هه روله یه سید حسن؛ رهبر حزبالله لبنان. گوش به، اگر بفهمی چی موئه خوشت میا.»
اما من چیزی نفهمیدم. «رهبر حزبالله لبنان» برای ذهن کودکانهام معنایی نداشت و دیوار بیاعتمادیام همچنان پابرجا ماند.
سالها گذشت. نمیدانم چه شد که یک روز بیاختیار پای سخنانش نشستم؛ صدایش، صلابتش، و کلامش مرا گرفت. از آن پس این من بودم که با شوق به پدر میگفتم: «بابا، سید حسن امروز سخنرانی کرد...»
مدتی بعد، ترسی پنهان در دلم نشست: اگر روزی این صدا خاموش شود چه؟ اگر این صلابت از قاب تلویزیون محو شود؟... نه، نباید به آن فکر میکردم.
روزی که خبر شهادتش رسید، اشک بیاختیار بر گونهام لغزید. در جنگ دوازدهروزه، با حسرت به پدر گفتم: «کاش سید حسن بود... هیچکس نمیتواند جای خالیاش را پر کند.»
پدر هم با اندوه زمزمه کرد: «سید حسن چی هنی بی.»
امروز هم که مینویسم، نبودنش برایم زخمی تازه است. حاضرم او را به خاطر همهی آن لحظههایی که مانع دیدن انیمیشنهای کودکانهام شد ببخشم، فقط دوباره او را در قاب تلویزیون ببینم؛ همانقدر استوار، همانقدر باصلابت.
کاش خدا آرزوی کودکانهام را برآورده کند... کاش میشد.
فاطمه امیری
یکشنبه | ۷ مهر ۱۴۰۴ | لرستان خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان