همسر شهید حسن مهدیپور بعد شناسایی پیکر، خودش را کشت. شیونش تمامی نداشت اما همین که شنید دختر شش سالهاش را آوردهاند همهی داغش را به جگر ریخت. وسط حسینیه ایستاد و همه را به سکوت دعوت کرد. از مداح خواست کلمهای نخواند. نباید دل کوچک قمری خانهاش میلرزید.
سکوت حاکم شد.
همسر شهید رفت و با دخترش وارد شد. سلالهی شش ساله موهایش را خرگوشی بسته بود و لیلیکنان و خوشحال وارد شد. در کیف صورتی رنگش برای بابا هدیه آورده بود. دوتایی وارد اتاقک شدند. کنج حسینیه اتاقکی مخصوص استراحت خادمین خواهر هست که گاهی تابوت شهدا را برای وداع آنجا میگذارند. مادر دست دخترش را گرفت و روی سر بابا گذاشت. رو به او گفت: «همین الان از بابا قول بگیر.» دختر شش ساله زبان باز کرد: «بابا هر شب بیا و قصههای آخر شبمو تو گوشم بخون.»
اینها را به خنده گفت اما وقتی خوب نگاه کرد و جوابی نشنید اشک چشمانش جاری شد. مادر صدایش را بچگانه کرد: «عزیزکم! بابا قول داده هر شب بیاد. نبینم اشکتو...» و بعد آرام اشکهایش را پاک کرد. خواهر شهید به هقهق افتاد. تا سلاله نشنود بیرون دوید. سرش را در شانه یکی از خواهران خادم پنهان کرد و صدایش را در آغوش او گم کرد. تا بابا برود حسینیه در سکوت محض بود.
بابا روی دستان مردان رفت. دخترک هم دست در دست مادر.
وقتی مطمئن شدیم دختر دور شده. مداح خواند و نالهها بلند شد.
- شما مراعات کردید دل دختر شهید نلرزه. اما یه دختر شهید هم داشتیم کنج خرابه...
مرد و زن شکستند.
صلی الله علیک یا رقیه بنت الحسین...
معصومه رمضانی
eitaa.com/baghcheghasedak
چهارشنبه | ۴ تیر ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا