رد خونی کمرنگ از پیکر جاری شد. بوی تند خون زد زیر بینیام. موهای آشفتهاش را کنار زدیم و پرچم سه رنگ ایران جان را روی چهرهاش کشیدیم. بهترین آرامش آن لحظات پر التهاب برای من همان پرچم سه رنگ بود. قلبم با دیدنش آرام میگرفت. بعد از مادر رفتیم سراغ فرزند دوم و بعد باز کردن روی ماه فرزند سوم. نه ماهه بود. اما...
اما قدش خیلی کشیدهتر از نوزاد نه ماهه نشان میداد. قدش چهار ساله مینمود. تا چهرهاش را گشودیم و موهای فرفریش بیرون ریخت تصویر حسنا جلوی چشمم ظاهر شد. به روی خود نیاوردم. عمه وارد شده بود و باید آرامش میکردیم.
پیکر اول را دید. دختری ده ساله.
- هانیه است؛ قشنگ برادرم.
پیکر دوم را دید.
- فاطمه است؛ همسر برادرم اما این را از قد و بالایش میگویم.
چهرهاش قابل شناسایی نیست. بالای سر فاطمه ایستادیم. برای مدتی طولانی. قابل شناسایی نبود و باید کدش را به پزشکی قانونی میدادند تا بگویند نشان گوشوارهای که آنجاست و دست آنها، با آنچه عمهجان میگوید مطابقت دارد یا نه. زمان میرفت و فاطمه مادر شهدا، شناسایی نشده، باقی ماند.
عمه رفت سراغ سومین پیکر. دختری هشت ساله.
- زهراست؛ میوه دلم.
و چهارمین پیکر.
آن نه ماههی قد کشیده.
- محمدعلی است.
عمه زمین خورد. همراه عمهجان دخترخالهی فاطمه هم برای شناسایی آمده بود. او از همان ابتدا که هانیه را با سری فرو رفته دید زانو خم کرده و کف سالن نشست. آرام گریه میکرد. نمیخواست مردها صدایش را بشنوند.
فاطمه که شناسایی نشد پدر را آوردند؛ روحانیِ میانسال با چهرهای که در نظرم نورانی مینمود. آرام و بیصدا اشک میریخت. انگار خطوطی نامرئی از قلب پر ایمانش به قلب همهمان متصل شده باشد. آرامشش همه را آرام کرد. هر چهار شهید را زیارت کرد. ذکر میگفت و زیارت میکرد. گویی کنار ضریحی چهار گوش ایستاده است.
- الله اکبر و لله الحمد،
الله اکبر و سبحان الله،
لاحول و لا قوه الا بالله.
الحمدلله. الحمدلله. الحمدلله.
و در نهایت رو به مامور گفت: «صبر میکنیم تا جواب پزشکی قانونی و مدل گوشواره بیاید. صورت فاطمه کبود شده؛ او را از روی گوشوارهاش خواهیم شناخت.»
معصومه رمضانی
eitaa.com/baghcheghasedak
دوشنبه | ۲۶ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا