گرم صحبت درباره فعالیتهای بازارچه هستم و از میزان فروش و کمکهایی که برای جبهه مقاومت فرستادهایم تعریف میکنم که برق چشمانش نظرم را جلب میکند. همیشه دوست داشت قدمی در راه مقاومت بردارد و کمکی به برادران و خواهران مظلوم فلسطین و لبنان کند.
«نون بپز.» جمله را بیمقدمه میگویم؛ میدانم که نان و کیک و شیرینی میپزد و خوب هم میپزد.
با تردید میپرسد: «چکار کنم؟»
برایش بیشتر از بازارچهها و میزان فروش و اثرگذاری این ایده میگویم و قرارمان میشود پخت تعداد محدودی برای آزمایش میزان فروش محصول.
نانهای گرم و تازه را با یک اسنپ به خانهام میرساند. هنگام تحویل، راننده که با لفظ لاتی صحبت میکند و پیداست بوی خوش نانها گرسنهاش کرده، میپرسد: «آبجی نونها فروشیه؟»
با اشتیاق جواب میدهم: «بله؛ فقط قیمتش کمی بالاتره.»
چشمانش را ریز میکند و با تردید میپرسد: «چطو؟ »
جواب میدهم: «هزینه فروشش صرف کمک به جبهه مقاومت می شه.»
پیداست خوشش آمده؛ این را لفظ "خواهر" که حالا جانشین کلمه "آبجی" شده میفهمم. میگوید: «خدا خیرت بده خواهر. جونم رو واسه فلسطین و لبنان میدم.» و یک نان برمیدارد.
به قیافه و شخصیتش نمیآمد که برای جانفشانی در این راه آماده باشد. پیداست فهمیده این راه امتداد راه حسین (ع) است. نانها را تحویل میگیرم و پیش از آنکه بغضم بشکند در را میبندم.
پیامک واریزی، پول خرید سه نان است که تقریبا معادل کرایه رساندن نانها تمام میشود.
خدا را بابت زندگی در دوران این آدمها شکر میکنم.
راوی: فاطمه مهرابی
به قلم: مریم پرستهزاد
دوشنبه | ۲۳ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه، روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
ble.ir/ mashhadname