یکشنبه, 19 مرداد,1404

شناسایی و دواع

تاریخ ارسال : پنجشنبه, 12 تیر,1404 نویسنده : معصومه رمضانی تهران
شناسایی و دواع

امروز بچه‌های تیم شناسایی شهدا، فضای کار را تغییر داده‌اند.

هر روز خانواده‌ها وارد حسینیه می‌شدند. کدهای رهگیری که از پزشکی قانونی گرفته بودند را برای مامورین می‌خواندند و وقتی مامور مطمئن می‌شد که شهید اینجاست اطلاع می‌داد تا پیکر را برای تشخیص هویت بیاورند. بعد هم درب کنج حسینیه برای عضوی از خانواده‌ی شهید باز می‌شد تا وارد سالن شود. همان سالن منتهی به سردخانه‌ی پیکر شهدای مرد. شهدای زن هم که در سه کانتینر دیگر بیرون از حسینیه و در محوطه‌ی حیاط‌اند. بعد شناسایی، شهید را می‌بردند و خانواده‌ها برای وداع با عزیزشان می‌رفتند معراج شهدا. امروز اما کل سوله‌ی خالیِ مقابل حسینیه را موکت پهن کرده‌اند. پیگیری کارها در سوله انجام می‌شود. وقتی یقین پیدا می‌کنند که پیکر اینجاست خانواده برای شناسایی و وداع وارد حسینیه می‌شود. وداع هم از امروز همین‌جاست. بعد تشخیص هویت توسط یک نفر از خانواده، شهید را در تابوت می‌گذارند و مراسم وداع و روضه‌خوانی میان حسینیه انجام می‌شود. قوم و خویش همه می‌آیند. غلغله‌ای به راه افتاده. کار برای ما خواهران سخت شده. باید همزمان حواس‌مان به حسینیه و سالن باشد. مادری برای شناسایی فرزندش وارد سالن می‌شود و باید کنارش باشیم. مادری در حسینیه کنار تابوت فرزندش بی‌تابی می‌کند. به کدام برسیم؟ تعداد خواهران خادم کم است. سه روز است نخوابیده‌ایم. نسبت به وضع پیش آمده معترضم. چشم می‌چرخانم تا آقای محمدی را پیدا کنم. در میان جمعیت اما چشمم به آقامجید می‌خورد. او هم همزمان من را دید. از دوستان همسرم است و از دیرباز با خانواده‌اش در ارتباطیم. هراسان و با رنگ پریده از میان سیل جمعیت خودش را به من می‌رساند. با نام خانوادگی همسر صدایم می‌زند. چشمانش هنوز از دیدن من متعجب است. به زور می‌پرسد: «کی شهید شده؟ کدوم‌تون؟»

 با چشم پر اشک جواب می‌دهم: «چه فرقی می‌کنه؟ اینها هم خونواده‌ی منن.»

- نه خب بگید. برای گرفتن پیکر کی اومدین؟


خواستم بگویم برادرم. بگویم خواهرم.

ولی می‌دانستم با دلهره‌ی اینکش متوجه منظورم نمی‌شود و بیشتر هول برش می‌دارد.

گفتم: «برای کمک آمده‌ام و روایت آنچه بر سر فرزندان امام می‌آید. روایت ایستادگی این مردم.»

- خدا خیرتون بده.


و دیدم که چگونه آرامش به چهره‌اش برمی‌گشت. تا حرفی بزنم پیش دستی کرد.

- امروز خیلی شلوغ شده. اگر می تونید تماس بگیرین خواهرای دیگه هم بیان.


معطل نکردم. تماس گرفتم و بعد ده دقیقه نام و هویت چهار تن از دوستان پای کار را برای استعلام و گرفتن مجوز به یکی از مامورین سپردم. تا خواهران برسند جمعیت تقریبا رفته بود. فقط خانواده شهید قاسمیان باقی مانده.

شهید قاسمیان، همسرش شهیده رسولی و نوزاد دو ماهه‌شان شهید رایان قاسمیان. 

کار را سپردم به خواهران تازه از راه رسیده. دیگر طاقت دیدن چهره یک نوزاد را نداشتم. وقتی تابوت‌ها را میان حسینیه گذاشتند سکوت سه روزه‌مان شکست. تنها رایان می‌توانست بغضی را که سه روز میان جمع و در بین آقایان فرو می‌خوردیم، بشکند. زن‌ها کنار تابوتش یکی یکی بر زمین می‌افتادند. دیگر کاری از دست هیچ‌کدام‌مان برنمی‌آمد. هر کدام باید خودمان قلب‌هامان را سبک می‌کردیم. تا بتوانیم بعدش روی پا بایستیم. شهید رایان دو ماهه کارش را خوب بلد بود. این بار او دست ما را می‌گرفت و بعد سبک شدن قلب از زمین بلندمان می‌کرد.


معصومه رمضانی

eitaa.com/baghcheghasedak

چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا


برچسب ها :