پیش از ظهر اتفاقی فهمیدم شهید رازینی را قرار است توی حرم حضرت معصومه (س) دفن کنند. کِی؟ همین ظهر!
از سر کار برنگشتم خانه. یک راست رفتم حرم. بنر شهید رازینی را دیده بودم توی شهر، ولی به آن برنامهٔ ریزِ زیر عکس دقت نکرده بودم. مسیرم از سمت پارکینگ شرقی بود. کوچههای دور حرم پر بود از دختر بچههای دبستانی. دخترکهای ۷-۸سالهٔ غالباً چادریِ خوردنی که تازه زنگ آخرشان خورده بود. وارد حرم شدم. ظهر ابری و سردی بود. از حرم بدوبدو رفتم سمت میدان آستانه.
قرار بود تشییع از مسجد امام حسن عسکری (ع)، آنطرف میدان آستانه شروع شود. دقیقهنودی رسیدم. کاروان تشییع حرکت کرده بود. ته کاروان پیدا نبود. گوشهای ایستادم تا به من برسند.
مداح بیانیهای با افعال تکراری میخواند و توقع داشت ملت با آن سینه بزنند. شعرش توی اینترنت هست. کافیست به هوش مصنوعی بگویید ده جملۀ هماندازه با فعل "خواهد شد" بسازد؛ از کلمات قاضی، انقلاب، شهید، ددمنش (بدون ر) و ایستادگی هم استفاده کند. دو پیرمرد پشت سری هم داشتند غر میزدند:
- باید حماسیتر بخونه...
مداح و شعرهایش سوژه خوبی برای روایت نبودند.
طول این مسیر کوتاه هم اتفاق عجیبی نیوفتاده بود؛ نه موکبی و نه فضاسازی خاصی.
جمعیت هم که همه یکدست و اتوکشیده بودند. یا کتوشلواری و یا معمم. بهشان میخورد اکثراً قاضی و وکیل باشند. خانمها هم زیادی رسمی بودند.
دنبال چهرههای آشناتر میگشتم تا سوژهشان کنم. حقیقتاً جرأت نداشتم برگردم و توی صورت جدی حضار نگاه کنم. هر دو قدم یک صف خودم را عقبتر میانداختم تا از بغل دید بزنم. به جز پورمحمدیِ نامزد ریاستجمهوری کسی را نمیشناختم. شهید به گیت ورودی حرم رسیده و من به انتهای کاروان.
از اینکه سوژهای برای روایت نداشتم شاکی بودم و هی به خودم غر میزدم که تو اصلاً برای چه آمدی؟
شعر مداح عوض شد:
- مونده روی زمین، پیکر تو رها...
فرو ریختم. از خودم بدم آمد. زمانی برای تشییع یک شهید از یک شهر به شهر دیگر میرفتم و الان برای اینکه سوژهٔ روایت ندارم، داشتم از آمدن به اینورِ خیابان پشیمان میشدم. همانجا اذن دخول حرمم «غلط کردم بیبیجان» شد. توی صف زدم و دنبال شهید دویدم. خادمهای تفتیش تند و تند کار مردم را راه میانداختند. وارد صحن امام رضا (ع) شدم؛ همان صحن شرقی که به نامهای اتابکی، نو، امینیه، زنانه و آیینه معروف است. اوایل که از شیراز به قم آمده بودم به این صحن "صحن اصلیو" میگفتم. صحن پر بود از آخوند. مجری داشت پیام تسلیت حضرت آقا را میخواند. ذهنم روی صفت «عالمِ مجاهد» و «قاضیِ شجاع» قفل شد. اولی را برای شهید رازینی و دومی را برای شهید مقیسه گفته بود. شهدا را قبلاً دور ضریح طواف داده بودند. بعد از پیام حضرت آقا و بیانیۀ رئیس عدلیه سریع به نماز ایستادیم. آیتالله حسینیبوشهری نماز را خواند. تازه وسط نماز و سر ضمائر مثنّایش، فهمیدم شهید مقیسه هم اینجاست! ضلع شرقی صحن اصلیو، مرقد شهید مفتح است. تابوت شهید را بردند کنار مفتح. من فقط یک تابوت دیدم. در آن شلوغی متوجه نشدم آن یکی جلوتر رفته؟ سمت دیگری رفته؟ یا سر جایش است. حدس زدم چون توی هیچ بنر تبلیغاتی اثری از قاضیِ شجاع نبوده لابد شهید مقیسه را فقط برای نماز و طواف به قم آوردهاند.
رفتم گوشۀ ایوان جنوبی صحن و رو به گنبد ایستادم. داشتم بابت اذن دخولم به حضرت معصومه (س) توضیح میدادم که تابوت شهید رازینی روی دستها بلند شد. فهمیدم اول شهید مقیسه را بردند و بعد شهید رازینی. همانطور گوشی بهدست و در حال عکاسی داشتم از شهید رازینی عذرخواهی میکردم؛ از اینکه اینقدر ذوق ندارم که روایت تشییع را بنویسم. تابوت هلخورد و آمد سمتم. به عمامه شهید نگاه کردم؛ خونی بود. لکهٔ خونی که نشان امضای تایید یک عمر مجاهدت بود. یک عمر سختگیری برای گرفتن حق مظلوم از ظالم. پیرمردِ شهید با آن عمامه حالیام کرد که سوژه هست، خدا کند تو نویسنده باشی...
محمدصادق رویگر
دوشنبه | ۱ بهمن ۱۴۰۳ | #قم
روایت قم
@revayat_qom