
چرخهای هواپیما ساعت شش و نیم صبح باند فرودگاه استانبول را لمس کرد. فرودگاهی بزرگ و پر از هواپیما که اغلبشان متعلق به شرکتهای ترکیهایِ پگاسوس و آجِت بودند. فرودگاه «صبیحا» شلوغتر و بزرگتر و بینظمتر از چیزی بود که فکر میکردم. کولهپشتیام که از دستگاه رد شد، مأمور پشت مانیتور به بطری نیمهخالی آب در جیب بغل کولهپشتی اشاره کرد. نه خودش انگلیسی میدانست و نه خانم جوانی که کنارش بود. با هزار زحمت فهمیدم منظورشان از پانتومیمهایی که بازی میکنند این است که آب داخل بطری را بخورم و بطری را در سطل زباله بیندازم. دیشب تا به صبح یکسره بیدار بودم و نه حوصله داشتم چانه بزنم و نه حتی علتش را بپرسم و نه اینکه بپرسم چرا به بطری آب پر داخل کوله گیر نمیدهند!
اولین کاری که باید میکردم این بود که وضو بگیرم و نماز صبحم را بخوانم. بعد از چند بار تکرار کردن کلمه «صلوه» و تکان دادن دست به نشانه تکبیر نماز، یکی از نیروهای خدمه منظورم را فهمید و گفت: «هااا… مَسجید» و با دست اشاره کرد که نمازخانه طبقه پایین است و باید از پلهها پایین بروم.
قبل از آن به توالت فرودگاه رفتم تا وضویم را تجدید کنم. داخل دستشویی که رفتم، آه از نهادم بلند شد. مردانی را دیدم که رو به دیوار ایستادهاند و در توالت فرنگیهای کوچکی که «یورینال» نام دارد و به دیوار متصل است، ادرار میکنند. بعد هم که وارد دستشویی شدم، دیدم هیچ جایی برای آویزان کردن کاپشن یا گذاشتن کولهپشتی ندارد و باید آنها را روی زمین بگذارم. در همین ابتدای سفر حالم از هرچه اروپا و فرهنگ غربی بود به هم خورد. باز هم خدا را شکر در کشور مسلمان بودیم و برای طهارت در توالت فرنگی آب گذاشته بودند، وگرنه مجبور بودیم مثل جاهای دیگر خودمان را با دستمال کاغذی تمیز کنیم!!!
حالم از دیشب بد بود و دیدن این صحنهها بدترش کرد. با راهنمایی تابلوها، مَسجید را پیدا کردم و داخل آن شدم. از بین همه نمازگزاران آن مَسجید، تنها من شیعه بودم. بقیه همه به سبک سنیها نماز میخواندند؛ بعضیها فرادا و بعضیها به جماعت. چند مهر داخل یک سبد کوچک در گوشه نمازخانه برای شیعیان گذاشته بودند که یکی از آنها را برداشتم و به نماز ایستادم.
سلام نماز را که دادم، یک نفر نزدیک من ایستاد و چیزی شبیه حصیر کاغذی از کیف عابر بانکش بیرون آورد و به عنوان مهر جلویش گذاشت. انگار زیاد به اینجور جاها رفتوآمد داشت و این حصیر را همیشه به عنوان مهر همراه خودش دارد. از ظاهرش حدس زدم عراقی باشد و وقتی از خودش پرسیدم، تأیید کرد و با گفتن یک «تقبل الله» خداحافظی کرد.
ادامه دارد…
احمدرضا روحانیسروستانی
سهشنبه | ۲۷ آبان ۱۴۰۴ | قبل از طلوع آفتاب
ترکیه_استانبول
سیاهمشقهای یک نوقلم