
امروز صبح، با دوستم خانم موسوی به سمت کوچهی امامجمعه راه افتادیم تا با گروه خادمیاران برای شرکت در راهپیمایی همراه شویم. خیابان پر از رنگ و صدا بود؛ پرچمها در باد میچرخیدند، دانشآموزها دستهدسته از مدرسهها به سمت محل تجمع میرفتند و پلاکاردها را بالا گرفته بودند.
چند دقیقهای جلوی دفتر امامجمعه منتظر بودیم. از روبهرو، دختران دبیرستان «بنتالهدی صدر» با هیجان بیرون آمدند؛ بعضی میخندیدند و بعضی زیر لب شعار میدادند. در دستشان پوستر، پرچم و سربند بود.
نگاهم به دختری افتاد که کمی آنطرفتر ایستاده بود؛ دختری ترکمن، با چند تار موی بیرونزده از زیر مقنعه، که با عجله سربند قرمز «یا حسین» را روی پیشانیاش میبست. اما به طور برعکس. نزدیکش رفتم و گفتم:
– دخترم، سربندت برعکسه. اجازه میدی برات درستش کنم؟
آرام خندید و سرش را تکان داد. گره را باز کردم و سربند را درست روی پیشانیاش بستم. چشمهایش برق میزد. با ذوق به دوستهایش نشان داد و گفت:
– ببینین! من سربند دارم!
دوستانش هم خندیدند و شروع کردند برای هم سربند بستن. صحنهی قشنگی بود.
ناخودآگاه یاد عکسهای قدیمی جبهه افتادم؛ رزمندههایی که با لبخند برای هم سربند میبستند. با خودم گفتم شاید جنگ تمام نشده، فقط شکلش عوض شده و میدانش حالا در دلِ همین دخترهاست.
فاطمه صادقی
سهشنبه | ۱۳ آبان ۱۴۰۴ | #گلستان #کلاله