شنبه, 15 آذر,1404

دلتنگی خواهرانه

تاریخ ارسال : پنجشنبه, 13 آذر,1404 نویسنده : منور ولی‌نژاد ساری
دلتنگی خواهرانه

در مسیر بازگشت به خانه بودیم. خیابان چرا بسته شد؟ ای وای، امروز روز تشییع شهداست؛ و من با این حال و روز، فراموشم شده بود. به احمد آقا گفتم: «نگه‌دار…»

نگاهی به من کرد و گفت: «با این حالت می‌خوای بری وسط جمعیت؟ تازه از بیمارستان مرخص شدی!»

گفتم: «چند دقیقه بیشتر نمی‌مونم… فقط می‌ایستم یه گوشه.»

با دو پیچ وارد کوچه‌های فرعی شد. جایی نگه داشت و گفت: «همین‌جا پیاده شو، می‌رسی جلوی جمعیت. از اول مراسم می‌بینی.»

پیاده شدم. گوشه‌ای ایستادم. جمعیت آرام‌آرام پیش می‌آمدند و چشمانم بی‌اجازه می‌بارید. در عالم خودم بودم که صدای آرام گریه‌ای از پشت سرم بلند شد. اول آهسته بود، اما هر لحظه شدیدتر می‌شد؛ مثل لرزشی که از دل بالا می‌آید. برگشتم.

دختر جوانی آن‌جا ایستاده بود. ظاهرش کاملاً امروزی بود، متفاوت با جمعیت زنان حاضر؛ اما چشم‌هایش سرخ شده بود و دستش آرام به سینه‌اش می‌خورد. با هر ضربه، زیر لب می‌گفت: «خواهر بمیره… بمیرم براتون… بمیرم برای دل مادرتون…»

دست گذاشتم روی شانه‌اش.

گفتم: «عزیزم… آروم باش. می‌خوای برات آب بیارم؟»

با نگاهی پر از اشک و بی‌پناهی، گفت: «مگه این خنچه‌ها برای جشن و عروسی نیست؟… بمیرم براشون… اینا که تو بهشت بهش احتیاج ندارن…»

نمی‌دانستم چه بگویم. فقط گوش می‌دادم.

ادامه داد: «ببین چقدر آدم اومده! این همه مادر، پدر، خواهر… چرا می‌گن شهید گمنام؟ اینا گمنام نیستن. اینا داداشای ما هستن… عزیزای ما…»

اجازه خواستم و بغلش کردم. بغضش ترکید. زیر گوشم گفت: «سه ماهه داداشم تصادف کرده و مرده… دلم برای صداش، برای نگاهش پر می‌زنه… مادرم داره دیوونه می‌شه… بمیرم برای دل مادرای این شهدا…»

کمی مکث کرد و اشک‌هایش را پاک نکرده ادامه داد: «همیشه وقتی شهید می‌آوردن، غر می‌زدم… اما الان… الان دلم برای بغل کردن تک‌تک این تابوت‌ها لک زده… تازه می‌فهمم حال مادر و پدرای چشم‌به‌راه رو… حال خواهرهای منتظر رو… اینا همه داداشای منن.»

با او حرف زدم، شاید چند دقیقه، شاید چند لحظه؛ زمان در آن ازدحام گم شده بود. جمعیت از کنارمان عبور می‌کرد و من کم‌کم احساس کردم پاهایم سست می‌شود؛ هنوز ضعیف بودم، اما دل کندن از آن دختر داغدار برایم سخت بود.

با تردید پرسید: «زیر تابوت داداشم رو گرفته بودم… به نظرتون می‌تونم زیر تابوت این برادرها رو هم بگیرم؟ منو قبول می‌کنن؟»

لبخند زدم و گفتم: «چرا که نه؟ محبت خواهر و برادر تعارف سرش نمی‌شه.»

اشک چشمانش آرایشش را شسته بود. شالش را جلو کشید، موهایش را پنهان کرد و آرام سمت جمعیت رفت.

دیگر نتوانستم بمانم؛ نمی‌دانستم دستش به تابوت‌ها رسید یا نه…

اما مطمئن بودم دلتنگی‌اش را همان‌جا میان برادران تازه‌اش جا گذاشت.

او آمده بود خواهری کند و شاید همان شهدا بودند که دستش را گرفتند تا سربلند و آرام‌تر، راهش را پیدا کند.

منور ولی نژاد

دوشنبه | ۳ آذر ۱۴۰۴ | مازندران ساری

بهارنارنج؛ روایت استان مازندران

برچسب ها :