آفتاب مستقیم روی صورتش میتابید. از بین چادرهای سیاه رنگ، شلوار آبی نفتیاش خودش را نشان داد. هنوز یک ساعت تا تعطیل شدنش از مدرسه مانده بود. از بین پنجره شکسته کلاس نگاهش به در بود. مادر قول داده اجازه بگیرد. معلم پای تخته مینوشت. با مداد کنار دفترش نوشته را پررنگ کرد. هنوز یک رنگ از سه پرچم را نکشیده بود که در کلاس باز شد. پسر بچه لیست حضور و غیاب را روی میز معلم گذاشت. فامیلیاش را که شنید بال درآورد. کیفش را جمع کرد. فرز از پلههای طبقه دوم خودش را به دفتر رساند. در زد. وارد دفتر شد. نگاهش روی معلم و چهره سرخ مادرش خیره شد. روی صندلی فلزی کنارش نشست و پاهایش را تکان داد.
صدای مداحی توی گوشش اکو شد. دست مادر را گرفت و به شانه جمعیت سنجاق شد. تابوت از دور روی دست نظامیان جلو میرفت. پسر بچه به تصویر محمد مهدی خیره شد. باید سلاح برمیداشت.
فاطمه نورمحمدی
پنجشنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | استان خوزستان - شهر شوشتر