مادری کردن برای جنس ما کوچک و بزرگ ندارد. ما از همان روزی که تمام احساسمان را در آغوش میریزیم و عروسکهامان را محکم به بغل میگیریم مادری کردن را بلد میشویم. نه ساله که هستیم یک جور و بزرگتر که میشویم جوری دیگر.
پر حرارت و پر شورتر.
امروز میان سالن منتهی به سردخانه مادری دیدم پانزده-شانزده ساله.
یک ربع تمام نشسته بود کف سالن و دلبرش را به آغوش کشیده بود. نه او در دنیای ما بود و نه ما درکی از دنیای او داشتیم. ریز ریز و درگوشی با دلبرش نجوا داشت. همه مردهای سالن از دیدن صحنهی این همه عاشقی اشک میریختند. با اینکه حسینیه و سردخانه شلوغ بود و باید سریع پیکرها را تحویل میدادیم کسی با او کاری نداشت.
دختر بود دیگر.
بار آخر بود دیگر.
خرابهی خراب شده که نیست نگذارند دختری برای پدرش لالایی بخواند.
آرام آرام، طوری که خلوت پدر، دختریشان بهم نخورد نزدیک تابوت شدم. میخواستم نوشتهی روی کفن را بخوانم.
«شهید جابر بیات»
تمام سر و سینهاش در آغوش دختر جا گرفته بود. همسر شهید پایین پای پیکر نشسته بود. او هم نمیخواست مانع خلوت دخترش بشود. مدام تکرار میکرد.
- جابر جان شهادتت مبارک عزیز دلم.
همین قدر صبور، آرام و ایستاده بر بلندای مقاومت.
معصومه رمضانی
eitaa.com/baghcheghasedak
چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا