همه راهی حرماند. گروه گروه. بعضی تصاویر شهید نیلفروشان را در دست دارند و برخی دیگر پرچم زرد رنگ لبنان را. هر چه جلوتر میروم جمعیت متراکمتر میشود تا جاییکه دیگر نمیشود حرکت کرد.
همه ایستادهاند. منتظِر. ایستادهاند تا معنای واقعی انتظار را معنی کنند. جمعیت بیحرکت است اما جوش و خروش چشمها و فریادهای انزجار از سگ هار صهیونیست از هر حرکتی پر معناتر است. پیرمرد کنار دستم میگوید: شهید را همین جا میآورند؟ به علامت تایید سرم را تکان میدهم. صورتش را بعد از گرفتن جواب برمیگرداند و همراه جمعیت مشغول شعار دادن میشود. اما من چشم از او برنمیدارم. دستان چروکش را بالا میآورد و بعد از صدای واحدی که شعار را میگوید با تمام وجود فریاد میزند: مرگ بر اسرائیل. در چشمانش اشک جاریست. بعد از تمام شدن چند باره شعارها دوباره به طرف من برمیگردد. ایندفعه متوجه عکسی که با دست چپ روی سینه اش گرفته است میشوم. عکس سید حسن نصرالله است. با چشمانی نافذ. گویی که سید دارد آینده را نگاه میکند. پیروزی را، همان وعده الهی را، قطعا سننتصر را. پیرمرد میگوید: کاش میتوانستم بروم لبنان. کاش میتوانستم به میدان نبرد بروم.
لبخند میزنم. یک مرد میانسال که کودکش را سر شانه گرفته و آنطرف پیرمرد ایستاده میگوید: الان هم میان میدانیم. اینجا هم میدان نبرد است.
صدای واحدی که شعار میدهد دوباره بلند میشود و جمعیت یکصدا میشوند: مرگ بر صهیونیست.
در میان جمعیت چشمم به یک جانباز میافتد. روی تخت دراز کشیده اما با این حال به میزبانی همرزمش آمده. گویی روی تخت هم دارد میجنگد. انگار دارد میگوید: مبارزه تمامی ندارد. در هر شرایطی. در هر حالی.
در میان جمعیت پرچم بزرگ فلسطین برافراشته است. در کنار پرچم ایران و پرچمهای پر تعداد و زرد رنگ حزبالله. صفآرایی است. یک صفآرایی به تمام معنا. تمام حق در مقابل تمام ظلم. باد کمی، پرچم ایران را میرقصاند. انگار پرچم هم دارد افتخار میکند. به غیرتی که همیشه داشته و امروز نمود دارد. به قدرتی که امروز بلای جان ظالمان است. افتخار میکند به نقطهای که در آن ایستاده.
انتظار به سر میرسد. ماشینی که حامل پیکر شهید نیلفروشان است از دور دیده میشود. جمعیت موج برمیدارد. چشمها دوباره تَر است. کمی جابجا میشوم. صدای مداحی میآید. بعضی مداحیها فقط شور ندارند. پر از حرفاند. مداح از عباسابنعلی(ع) میخواند. از علمدار دشت کربلا. از آنکه تا آخرین نفس امامش را تنها نگذاشت. ماشین جلوتر میآید. پرچم روی تابوت دیده میشود. پرچم ایران است. پرچم آزادگی. پرچم دفاع از مظلوم. مردم به سمت ماشین میروند و چفیه یا پارچهای را به قصد تبرک به افراد روی ماشین میدهند. جمعیت فشار میآورد. پایم روی پای بغل دستیام قفل میشود. چند ثانیه. برمیگردم تا عذرخواهی کنم. انگار اصلا متوجه نشده. طلبه است. عبای مشکی دارد و ریشی کم پشت. چشمانش خیس است و خیره به ماشین شهید. نمیدانم با خودش حرف میزند یا با من، ولی صدایش آرام است: شهید نیلفروشان تنها نمیآید. با جمعی از شهداست. با همرزمانش. شهدا دسته جمعی به زیارت میروند. مثل دوران جبهه. مثل روزهای قبل از عملیات.
ماشین آرام از میان جمعیت میگذرد و به سمت حرم میرود. با فاصله گرفتن ماشین تراکم جمعیت کمتر میشود اما هنوز هم سخت میشود حرکت کرد. از فاصله نهچندان دور دستهایی که مرتب به آسمان میروند را میبینم. نیمقدم نیمقدم به سمتشان میروم. چند جوان مشکیپوش حلقه زده و دم گرفتهاند: شهیدان زندهاند؛ الله اکبر. جمعیت اطراف حلقه هم بر سینه میزنند. انگار روز عاشوراست. کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا. کمی میمانم و دوباره به سمت حرم قدم برمیدارم.
حالا بهتر میتوان حرکت کرد. نگاهم به گنبد امام رضاست که پسر بچهای لیوانی آب تعارف میکند: عمو آب!
خانمی ظرف مَشک مانندی در دست دارد و پشت سرش ایستاده. لیوان را میگیرم و یک نفس میخورم: ممنون. پسر بچه لیوان را میگیرد و رو به زن میگوید: مامان یک لیوان دیگه. مَشک خم میشود در لیوان بعدی. چند قدمی دور میشوم اما نگاهم هنوز در چشمان پسربچه است. به هر نفر که آب میدهد چشمانش برق میزند. سقایی، مَشرب آزادگان است. به سمت ماشین برمیگردم. از جایی که ایستادهام فاصله گرفته و حالا نزدیکیهای حرم است. جمعیت در حال حرکت شعار میدهد. دستها بالا میروند. گره شده. این هیاهو هیچ قرابتی با مرگ ندارد. از بلندگوهای اطراف خیابان صدایی بلند میشود:
و حالا دشمن است و صبح کابوسی که میگفتیم
و حالا دشمن است و عصر خسرانی که حرفش بود
بشارت باد گلها را به فروردین روییدن!
که نزدیک است آن سرسبز دورانی که حرفش بود.
نوید سرادار
چهارشنبه | ۲۵ مهر ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد