یکشنبه, 19 مرداد,1404

تبسم

تاریخ ارسال : جمعه, 13 تیر,1404 نویسنده : معصومه رمضانی تهران
تبسم

نوای نوحه‌ای در حسینیه پخش شد و همزمان دو آقای جوان گریه‌ی بلند سر دادند. یکی‌شان نوحه را تکرار می‌کرد. مونا پر التهاب نزدیکم شد.

- رمضانی!

هول برم داشت. 

- چی شده؟!

- الهی بمیرم. صدای برادر شهیدشونه.

تا بخواهم بپرسم نام شهید چیست در سالن باز شد و آقای محمدی که خستگی از همه‌ی وجودش می‌بارید و چشمان سرخش نشان از کم خوابی‌اش داشت رو به من اشاره کرد.

- بیایید کمک. شهید زن داریم.


داخل سالن شدیم. آقای قد بلندی نگران کنار پیکری ایستاده بود. ابتدا فکر کردم نگران شهید است. اما با شنیدن حرفش او را نگران حال مادر یافتم.

- خواهش می‌کنم اگه صورت خواهرم زخم داره پاک کنید که مادرم اذیت نشه.


فشار را روی قلبم حس کردم. برای اولین‌بار عمدا دست دست کردم تا مونا انجامش دهد. دیگر تابش را نداشتم. تا او گره کفن را باز کند رفتم سراغ نامش.

«شهیده تبسم پاک»

 با دیدن نام خانوادگی به دلم افتاد نگرانی برادر بی‌مورد است. هنوز روی پیکر باز نشده بود که خواهرش وارد شد و پشت سر او مادر و دو خانم دیگر. در این سه روز سابقه نداشت چند نفر با هم برای شناسایی وارد شوند. دلیل حضور جمعی‌شان را نمی‌دانستم. دستپاچه پرچم ایران جان را روی پیکر کشیدم. خواهر تا رسید صدایش زد.

- تبسم! تبسمم! 


و با مشت به سینه کوبید.

یواش و زیر چشم نگاهی انداختم. نفس عمیقی کشیدم. به برادر اشاره کردم که خیالتان راحت. خواهر دوست داشت بیشتر بماند و جایش را به کسی ندهد. با تمنا پرسید: «می‌تونم برای آخرین‌بار ببوسمش؟»

- چرا که نه. گوهر خودتونه. چرا نتونید؟


برقی جهید میان چشمانش. مثل کسی که به گنجی نهان دست یافته. خم شد، صورت روی صورتش گذاشت. مکثش طولانی شد.

طولانی‌تر.

ترسیدم طوریش بشود. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم.

- خدا صبرتون بده. به حق آه دلتون به زودی شر اسرائیل کنده شه.


با شنیدن حرفم سر بلند کرد و آهی عمیق کشید و پشت بندش آهی عمیق‌تر. بعد هم آهسته کنار رفت و راه را برای مادر گشود. مادر اما نیامده برگشت. تاب دیدن نداشت. شادی و تبسمش رفته بود و قطعا برای برگشت آن باید خبر نابودی کامل رژیم منحوس را می‌شنید.


معصومه رمضانی

eitaa.com/baghcheghasedak

چهارشنبه | ۲۸ خرداد ۱۴۰۴ | #تهران بهشت زهرا


برچسب ها :