شنبه, 18 مرداد,1404

بیروت، ایستاده در غبار - ۱۵ (از تگزاس تا بیروت!)

تاریخ ارسال : چهار شنبه, 25 مهر,1403 نویسنده : محسن حسن‌زاده بیروت
بیروت، ایستاده در غبار - ۱۵ (از تگزاس تا بیروت!)

پیش‌نوشت: شب، با یک کلاهِ لبه‌دار و عصا و لباسِ سرتاسر مشکی، از جلوم رد شد. نمی‌شناختمش اما به نیم ساعت نکشید که با پیرمرد نشستیم به مصاحبه‌. خانه و زندگی‌ و تجارتش، تگزاس است. بعدِ سیل ۹۸، برگشته خوزستان و آن کمک‌های اورژانسی، حالا در خوزستان به یک قرارگاه بزرگ تبدیل شده. حالا هم آمده بیروت که رنجی از انسانی کم کند. قصه‌‌ی پیرمرد را از زبان خودش بخوانید:

"آتشِ جنگ که شعله کشید، پدر، ما را فرستاد کویت. با آن‌جا مراوده‌ی کاری داشت؛ تاجر بود. این‌طوری شد که بخشی از دوران دبیرستانم توی مدرسه‌ی کویتی‌ها گذشت. برادرم آلمان بود و من به سفارشِ پدر، ناگهان از شرق، رفتم غربِ فرهنگی. خیلی آلمان نماندم. پدر، با عمویمان در آمریکا صحبت کرده بود که من بروم پیششان. عمو، توی کار تجارتِ جواهرآلات بود.

به من ویزا دادند، به برادرم نه. به والذاریاتی براش ویزا گرفتیم. بعد برادرم، اعضای خانواده، یکی یکی خودشان را رساندند امریکا.

توی دانشگاه‌های آمریکا حسابداری می‌خواندم. پدرم راضی به کار کردنم نبود، اما من هرکاری می‌توانستم می‌کردم؛ عار که نبود.

فضای دانشگاه‌های امریکا، عجیب مسموم بود. منافقین، توی دانشگاه‌ها فعال بودند و درگیری ایجاد می‌کردند.

توی همین حیص و بیص بود که با محمود موسوی آشنا شدم. توی لس‌آنجلس، مسجدالنبی را تاسیس کرده بود. من رفتم توی دم و دستگاه مسجد. حاج‌محمود، عجیب آدمِ تاثیرگذاری بود. 

زندگی‌ش را توی جنگ گذاشته بود. جان‌باز شده بود و بعدِ جنگ، آمده بود آمریکا که پرچم شیعه را ببرد بالا. دایی‌م به رحمت خدا رفته بود و دنبال مسجد می‌گشتیم برای مجلسِ ختمش که گذارم افتاد به آقای موسوی و دو تا خوزستانی، همدیگر را پیدا کردیم. میدان می‌داد به من. اثر همین میدان دادن‌ها بود که اولین‌بار، توی تگزاس، دعای کمیل برگزار کردیم.

هشتاد و هشت، بچه‌های مسجدهای آمریکا چندپاره شدند. رسانه‌های امریکا آن‌قدر که به مرگ ندا آقاسلطان پرداختند، به مرگ مایکل جکسون نپرداختند. بچه‌مسجدی‌هایی را می‌دیدم که می‌گفتند کارِ نظام تمام است. باید کاری می‌کردم. این بچه‌ها ایران را ندیده بودند؛ تصورشان از ایران با تصویری که رسانه‌ها می‌ساختند، ساخته شده بود. یک تور درست و حسابی راه انداختیم‌. لیدرهای فرهنگی را جمع کردم و رفتیم ایران. از جماران شروع کردیم؛ به آسایشگاه جان‌بازان رسیدیم و بعد، خانه‌ی آزاده‌ها و قم و جمکران و قطعه‌ی شهدا و خوزستان. بچه‌ها حیرت می‌کردند وقتی می‌دیدند یک جان‌بازِ قطع نخاعی که فقط زبانش کار می‌کند، دارد از ایران دفاع می‌کند و می‌گوید که قهرمان نیست؛ قهرمان زنی است که آمده آسایشگاه و اصرار پشت اصرار و اشک و آه، که با منِ مردِ قطع نخاعی ازدواج کند؛ محضِ خادمیِ یک جان‌باز.

راهیان نورِ بچه‌های مساجد امریکا، چندین و چندبار اتفاق افتاد. مادران شهدا که حرف می‌زدند، جوانِ آمریکایی بی‌اختیار اشک می‌ریخت.

خوش‌حال بودم که قدم کوچکی برای این بچه‌ها برمی‌دارم.

سیلِ ۹۸ که اتفاق افتاد؛ من ایران بودم. آمده بودم دیدنِ خانواده‌ام. بچه‌های حسینیه‌مان در دزفول، گفتند برویم کمک سیل‌زده‌ها. رفتیم شوشتر. اوضاع خیلی خراب بود. مردم عصبانی بودند. توصیه می‌کردند که نرویم بین مردم که فحش نخوریم! اما فرداش، با بچه‌های حسینیه و خانواده شهدا، دو سه تا نیسان را از کمک‌ها پر کردیم که برویم بدهیم به خانواده‌ها و برگردیم و حالا شش سال است که توی خوزستان مانده‌ام. نامه‌ی یک کودک خوزستانی، شش سال است که مرا توی ایران نگه داشته.

یک ماهی از سیل گذشته بود که نامه‌ی یک دختر ۱۱ ساله رسید به دست‌مان. وضع زندگی‌شان فاجعه‌بار بود. توی نامه از رهبری خواسته بود که کمکشان کنند. می‌خواندیم و گریه می‌کردیم. همان‌جا بود که عهد کردم، حداقل یک‌سال دیگر بمانم.

خیلی از روستاها زیرِ زیرِ زیرِ خط فقر بودند. پهنِ گاومیش را خشک می‌کردند و جای سوخت استفاده می‌کردند.

مردم که فهمیدند می‌خواهیم به روستاها کمک کنیم، خودشان آستین بالا زدند. البته اذیت و مخالف‌خوانی هم کم نداشتیم. می‌گفتند یک عجم آمده به عرب‌ها کمک کند؟ شیشه‌ی ماشینم را شکستند. گفتند فلانی از تگزاس آمده و مشکوک است؛ اصلا نکند جاسوس باشد؟ من اما به بچه‌ها می‌گفتم که باید صبور باشیم. صبر، معادله‌ها را تغییر می‌دهد.

جوان‌ها بعد نماز عید فطر، علیه جمهوری اسلامی شعار می‌دادند و جاده می‌بستند؛ اما کار به جایی رسید که چند هزار نفر از مردم اِلهایی، می‌آمدند راهپیمایی ۲۲ بهمن. برای مردم اگر کار کنیم -بی‌چشم‌داشتِ درجه و صندلی- اوضاع به‌تر و به‌تر می‌شود.

نگران تهمت‌ها و سیلی خوردن‌ها اگر نباشیم، کارها پیش می‌رود. چشممان دنبال برگه‌های گزارش اگر نباشد، اوضاع به‌تر می‌شود. آن کمکِ کوچک به مناطق سیل‌زده، امروز به یک قرارگاه تبدیل شده.

و حالا بیروت...

من دوبار قلبم مجروح شده؛ یک‌بار بعد حاج‌قاسم و یک‌بار بعد سیدحسن‌. بعد سید، اسرائیل با خاک هم یکسان شود، قلبم دیگر خوب نمی‌شود؛ این زخم تا هستم، با من می‌ماند. رهبری گفت که هرکس هرجور می‌تواند کمک کند. از فرودگاه بیروت که دیپورتمان کردند، چهار پنج روز آوارگی کشیدیم تا برسیم بیروت؛ باید سختی می‌کشیدیم که خرده‌شیشه‌هایمان کم‌تر شود.

آمده‌ایم بیروت هر بارِ سنگینی که کسی برش نمی‌دارد، برداریم. من، حمالِ انقلابم! حمال، کلمه‌ی بدی نیست؛ کسی که بسیار بار حمل می‌کند؛ بارهای بر زمین مانده.


محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا

ble.ir/targap 

سه‌شنبه | ۲۴ مهر ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت

 


برچسب ها :