یکشنبه, 19 مرداد,1404

باید برای بچه‌ها برنامه‌ریزی کرد...

تاریخ ارسال : چهار شنبه, 28 خرداد,1404 نویسنده : زهرا امینی اصفهان
باید برای بچه‌ها برنامه‌ریزی کرد...

صدا را بلند می‌کنم:

توجه به حضور اطفال الصغیر، فی المجلس الکبیر...

همه ساکت می‌شوند. دو دقیقه بعد بحث‌ها دوباره بالا می‌گیرد. یکی از توی آسمان رد موشک را از ضد هوایی تشخیص می‌دهد، آن یکی اهدافی که زده‌ایم را از توی کانال‌ها پیدا می‌کند و می‌خواند و...

مدام سعی می‌کنم با دیدن نورهای توی آسمان، چه موشک و چه هرچیز دیگر، بچه‌ها را یکصدا کنم تا با هم تکبیر و مرگ بر اسراییل بگوییم. گاهی با دیدنشان دست می‌زنیم و می‌خندیم. نمی‌خواهم تا مجبور نشده‌ام توی حال و هوای جنگ و زد و خورد بیاورمشان.

ریحانه می‌نشیند کنارم: مامان اسراییل داره به ما حمله می‌کنه؟

می‌خندم. عصبی می‌خندم. از این خنده‌هایی که نمی‌دانی بعدش چه گلی باید به سرت بگیری و چه جوابی بدهی. توی پوستری که همین دو دقیقه پیش خوانده‌ام نوشته بود برای بچه‌های زیر ۷ سال کلا چیزی نگویید، برای دوره دبستان حماسی بگویید و با دبیرستانی‌ها هم همدل و هم صحبت شویم. ۵ سالش است. باید هیچی نگویم. ولی آخر مگر می‌شود؟

- ما داریم اونو می‌زنیم مامان. داریم موشکایی که به سمت فلسطین می‌زنه رو می‌زنیم. تا نتونه مردم فلسطینو با این موشکا بترسونه. 

نگاهش می‌افتد سمت آسمان: اگه ما داریم می‌زنیمشون، پس چرا این نورا انقدر بهمون نزدیکن؟

فشارش میدهم به خودم: خب این موشکا خیلی دورن. انقدر نورشون زیاده، که تو فکر می‌کنی نزدیکن.

می‌روم توی فکر. حالا این را گفتی، جنگ است، پس‌فردا اگر یک موشک خورد توی خیابان بغلی چی می‌خواهی بهش بگویی؟

به روزهای قبل فکر می‌کنم. به وقت‌هایی که تا زانوم درد می‌گیرد بهم می‌گوید خودت گفتی چون تا الان که بزرگ شدی مامان جونم زنده است، پس تا وقتی من بزرگ‌شم توام زنده می‌مونی. و من بلند بلند می‌خندم و می‌گویم آره نگران نباش زنده می‌مونم. 

می‌روم توی فکر که وسط این بلبشو چه کنم با دختری که از مرگ و از دست دادن می‌ترسد...

می‌روم توی این فکر که باید برای بچه‌ها برنامه ریزی کرد... حماسی حرف زد... امیدوار بود... و امید داد... 


زهرا امینی

شنبه | ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ | #اصفهان


برچسب ها :