سر قوری چای را برمیدارم. عطر گل محمدی و هل توی سرم میچرخد. مرا به خاطرات خانه پدر بزرگ میبرد.
آن روز هم پای سماور کمک دست عمه فاطمه بودم.
اسپند سوز را که روی بخار سماور داغ کرده بود و اسپند میریخت؛ دستم داد گفت برو ببر برای مهمان ها.
نمیدانستم این کارها چه معنایی دارند، فقط انجام میدادم.
روضه بود و سماور چای و گلاب و اسپندش.
اما امروز چایی دم کرده را بوییدم. حال خوبش مرا هوشیار کرد.
کیک را از فر درآوردم؛ رنگنارنجی کیک هویج دلم را قلقلک میداد. جلوی افسار نفس را کشیدم.
آمده بودم با چای تازه دم و کیک هویج، برای غزه یار جمع کنم!
مهمانها که رسیدند، از خواندن دعا توسل استقبال نشد.
مردها نشستند روی مبل و خانمهای توی اتاق بالاسر بچهها مشغول حرف زدن شدند، انگار باید صبر میکردم.
اما...
چقدر...؟
هر چند ثانیه یک کودک فلسطینی...
چشمم به بچهها میافتد که گرم بازی هستند.
چقدر از آن زندگی در اوج جنگ فاصله داریم.
بیخیال دنیای کودکان غزه قصه میخوانیم و غصههای بیهوده دیگری میخوریم.
موقع شام چهره آن دختر فلسطینی که قابلمه خالی را باید به چادر ببرد دلم را میلرزاند.
یا ابالفضل العباس، برخیز و برادری کن، بچههای غزه آب ندارند... غذا ندارند، نگذار هیچ کدام خجالت زده به چادر برگردند.
زهرا بذرافشان
eitaa.com/zanemoasser
یکشنبه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۴ | #خراسان_جنوبی #شوسف