بیخوابی مهمانِ ناخوانده است. تخمین نمیزنی کدام شب درِ خانهی چشمهایت را میزند. وقتی نمیتوانی چراغ روشن کنی، کلافهکنندهتر است. مخصوصا که اضطرابِ مسافری چسبیده باشد گوشهی روحت. نمیتوانستم روی روشنایی حساب کنم. توی همان تاریکی تا ساعتِ سه نوشتم. سختترین جای قصه، پل زدن است. باید اول نقطهی مشترکی پیدا کنی. نقطهای که سرش به تنش بیارزد. روایتت را جوری وصل کند به گذشته و برگردد به زمان حال که مخاطب ناخودآگاه زبانش بچرخد «ای وَل، دَمت گرم!»
فرشتهها که «یاعلی» گفتند برای جمع کردن نمازشب رفقای مومن و پاشیدن رزق و روزی درِ خانههایشان، خوابم برد. به فاصلهی نماز صبح خواندنی بیدار شدم و گیجیِ شب بیداری نگذاشت سرپا بمانم.
قطع شدن صدای کولر، خشخشِ باز شدن پردهها و تقهی دستگیرهی پنجره، به اضافهی سلام صبحبخیر شلوغ گنجشکها روی سیم برق، صداهای آشنای خانهی پدریست. حکم بیدار شدنم به دست مادر، رسیده بود اما با چاشنی تازهای. جملهای که طبیعیترین پلهای داستان هم جلویش لنگ میانداخت: «پاشو مامان! پاشو سردارامونو زدن!»
لحن صدایش مثل صبح جمعهی سیزدهم دیماه ۹۸ است. مینشینم، چندبار پلک میزنم. پلها قدرتی دارند به اندازهی یک سالِ مداوم. تصویرها از آقای رئیسی قطار میشوند و دست به دست هم، سیدحسن و همهی چهرههای آشنای چهارصدوسه را نشانم میدهند. تنها جوابم به مادر سلام است و سکوت. تنها دری که مغزم باز میکند شخم زدن سرزمینهای غصبی است. این بار نه سوگی در کار است نه لباس سیاه.
صدای بلند همسرم فلشبک روایتم را تمام میکند: «اشتباه بزرگی کردن، مردم ایرانو نشناختن.»
برمیگردم به زمان حال. نگاهم به لباس سبز توی قاب است. به ابروهایی که چهل و سه سال است گره خورده و منتظرند. به چشمهای عمو که پر از جملات ناگفتهاند و من همه را میخوانم.
همسرم راست میگفت، دشمن ما را نشناخته و نخواهد شناخت.
طیبه روستا
eitaa.com/r5roosta
جمعه | ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ | #فارس #شیراز