توی مسیر خیلی ترافیک بود. هر طور بود همراه همسرم، خودم را به گلزار شهدا رساندم. دلم میخواست رویا را ببینم.
مکالمه شب قبل خودم و معصومه عباسی توی سرم میچرخید. ساعت نه شب بود. معصومه بهم پیام داد:
«سلام. منصوره حسی تبار رو یادتونه؟ از بچههای علوم پزشکی! شوهرش شهید شد امروز»
میدانستم میشناسمش؛ ولی انگار مغزم نمیخواست باور کند. آخر مگر میشد؟
گفتم: «خیلی آشناست. فامیلی همسرش چی بود؟»
گفت: «شهید جمشیدی»
انگار واقعا خودش بود. همسر منصوره، داداش رویا...
گفتم: «باورم نمیشه؛ اون نفس پدر و مادر و خواهراش بود...»
به گلزار که رسیدم سیلی از جمعیت دیدم که گروه گروه دور قبر عزیزشان حلقه زده بودند. انگار حلقههای نور بودند.
با چشم عکسها و نوشتههای کنار قبرها را دنبال کردم. شهید کرمزاده، شهید حسنپور، شهید جمشیدی...
رویا خیلی زود من را از دور دید. آمد سمتم. انگار خسته بود از محکم بودن. آمد بغلم و بیمقدمه شروع کرد:
«مهدی همون شب اول زخمی شده بود. اومد. پاش شکسته بود؛ دستش هم زخمی بود. سریع بردمش بیمارستان. بهش سرم زدم و پاشو آتل کردم. دستش رو پانسمان کردم. مهدی فقط نگاهم میکرد. رفتیم خونه. چند ساعتی خوابید و صبح گفت میخوام بانداژ رو باز کنم. باید برم. من از سردار حاجیزاده بهتر نبودم که...
اینو که گفت برعکس همیشه نتونستم مخالفت کنم. فکر نمیکردم این آخرین دیدار باشه. انگار اومده بود مثل همیشه در سکوت و آرامش همیشگی برای آخرین بار ما، همسر و دو دخترش رو ببینه و بره...»
اکرم تتری
شنبه | ۱۴ تیر ۱۴۰۴ | تاسوعا | #لرستان #خرمآباد
راوی ماه؛ خانه روایت استان لرستان
ble.ir/ravimah