حالم از دیشب بد بود و دیدن این صحنهها بدترش کرد. با راهنمایی تابلوها، مَسجید را پیدا کردم و داخل آن شدم. از بین همه نمازگزاران آن مَسجید، تنها من شیعه بودم. بقیه همه به سبک سنیها نماز میخواندند؛ بعضیها فرادا و بعضیها به جماعت. چند مهر داخل یک سبد کوچک در گوشه نمازخانه برای شیعیان گذاشته بودند که یکی از آنها را برداشتم و به نماز ایستادم.
گفتم: «چه خوب! خانوادههاشان سرشناس و تحصیل کرده بودند؟!» آقای مشکور همزمان که کشیده و محکم «بله! بله!» میگفت به سنگ قبر شهید نبوی، شهید عباسی، شهید سبطی، شهیده پروانه و بقیه شهدای پنجم آذر اشاره میکرد و قاطعانه میگفت: «اینها تنهاخور نبودند ابدا! سرشان درد میکرد برای کمک به مردم و نیازمندها! آقازاده بودند به معنای واقعی!»
ضبط گوشیم را پلی کردم. توی دلم بهش احسنت گفتم. آخر، کارش زینبگونه بود. توی صورت گندمگونش، عشق خواهر و برادری موج میزد. قاب عکس برادر با یک شاخه گل مریم را توی آغوشش گرفته بود. از لحظههای آخر عمر شهید میگفت: «داداشم دانشجوی معلم بود، سپاه دانش بود. مبارز بود. قبل از پنجم آذر هم فعالیتهای انقلابی داشت. آن روز توی درگیریها یک آجر برداشت و کوبید زمین. آجرها تکهتکه شد. وقتی دید مأمورها به مردم بیسلاح حمله میکنند با این تکه آجرها از مردم دفاع میکرد. تا اینکه یکی سمتش تیراندازی کرد. تیر از فک و پشتسرش زد بیرون. درجا به زمین افتاد. توی اون هولهوله نه آمبولانس! نه کسی! به دادش نرسیده بود. با همان حال نیمهجان، خودش را رو به قبله کشاند و اشهد گفت.» پرسیدم:«شما مگر بودید آنجا؟!» جواب داد:«نه! من نبودم. یک پیرزن بیرونِ امامزاده بود. نان دستفروشی میکرد. اینها را از او شنیده بودم.» (و این خود، گواه دیگری بود بر زنجیره نقل سینهبهسینه تاریخ شفاهی.)
آقای مشکور از پسری میگفت که آن روز از روستا آمده بود راهپیمایی. «داشتم زنها و دخترها را توی امامزاده هدایت میکردم. پشتسرم بود. کلاه پشمی داشت. یکی از مأمورها او را شناخت. هم محلیش بود. نهیب زد و گفت: «میدانی ما امروز حق تیر داریم؟! برگرد برو دنبال کارت؛ باز اتفاقی میافتد و پدر و مادرت یقه مرا میگیرند.» جوان روستایی گفت: «امکان ندارد! من امروز عقیده کردم به فرمان امام توی هفتم شهدای حرم و راهپیمایی حتماً باشم.»
از موازات بلوار تا بیمارستان، راه میرفتم. گاهی عکس شهدا و گاهی اسم و فامیلی آنها خیلی به چشمم میآمد. عکس شهدا به فاصلهٔ پنج، شش متر توی بلوار نصب شده بود. این شهدا مقامشان خیلی بالا است. بالاتر از آنچه که فکرش را بکنیم. آنها پنجم آذرِ پنجاه و هفت میتوانستند کنار خانوادهشان باشند؛ میتوانستند به کار و زندگیشان بپردازند؛ اما فرمان آیت الله خمینی برایشان مهمتر از هر چیز دیگری بود. آنها گرگان و ایران را خانه و خانواده بزرگتر خود میدانستند.
آخرین روز کارگاه تاریخ شفاهی بود. توی دفتر حفظ آثار نشسته بودیم. آقای بنیفاطمه گفت: «خیلی از کارها، از عهدهی همه برمیآید مثل: خیاطی، بافتنی، کارهای هیئت و جلسههای خانگی؛ اما آدمهای کمتری میآیند سمت روایتنویسی و تاریخ شفاهی. شما که این قابلیت را دارید فرصت را از دست ندهید. بقیهٔ کارها را، دیگران هم میتوانند انجام بدهند.»
پیرمردی با صدای لرزان دعا میخواند، نوجوانی پرچم را بالا گرفته بود، مادرها بچههایشان را محکمتر در آغوش داشتند. پدری هم دختر کوچکش را روی دوش گذاشته بود؛ دختر با چشمهای کنجکاوش جمعیت را نگاه میکرد، گاهی دست کوچکش را تکان میداد، انگار میخواست سهم خودش را از این بدرقه داشته باشد.
«مامان؟! چرا لیوانِ بزرگه رو اینقدر پر کردی؟!» سر میچرخانم سمتِ لیوانِ بشکهایِ پر از دمنوش که چمباتمه زده بر روی میزِ قهوهای! «چی میشه مگه؟ میخوام دمنوش بخورم…»
از در بیرون زدم. روبهرو چهار پسر نوجوان ایستاده بودند و آنسوی خیابان، موج جمعیتی پیش میرفت تا به دریا برسد؛ در خیابان رییسعلی دلواری، خیابانی که به خلیج فارس منتهی میشد. با پسرها سلام و احوالپرسی کردم و چند عکس گرفتم تا یادم بماند امروز سیزده آبان است. به جمعیت پیوستم. بیشترشان نوجوان بودند، اما میانشان کودک و پیرزن هم دیده میشد. آنچه به روزم رنگ میداد، حس جوانی بود؛ انگار خودم دوباره نوجوان شده بودم. هر لبخند کودکانه، شاخهای از امید در دلم میرویاند.
وقتی سیدمحمد به خانه آمد پرسیدم: «مامانجان، امروز چه حسی داشتی؟» با خوشحالی و صدای بلند گفت: «مرگ بر آمریکا... مرگ بر اسرائیل!» برادرهایش زدند زیر خنده و گفتند: «ای کاش امروز میکروفن بهت میدادن. ماشاالله صدات خیلی خوبه داداش». من و پدرش هم خندیدیم. سیدمحمد ادامه داد: «مامان خیلی خوش گذشت. کلی با بچههای کلاس "مرگ بر آمریکا" و "مرگ بر اسرائیل" گفتیم. جات خیلی خالی بود!»
دیروز هربار که رعدوبرق میزد، میگفتم دیگر الآن مردم به خانه برمیگردند. باران جایش را به تگرگ داد و صدای رقص و آواز ترکی ادامه داشت...
مشاهده
اما من وقتی به صفهای جلو رسیدم با دیدن منظره روبرویم ناخوادگاه متوقف شدم. فراموشم شد عجله دارم. دلم میخواست ساعتها بایستم و فقط نگاه کنم.بچههای قد و نیمقد فراوانی در جایگاهی به نام مائده نور در حال بازی بودند.
مشاهده
عبدالعزیز رنتیسی ژوئن سال ۲۰۰۳ در غزه هدف حمله موشکی بالگردهای رژیم صهیونیستی قرار گرفت. پس از این حمله تلآویو به طور رسمی اعلام کرد که...
مشاهده
نقطهای که میخواست از گذشتهاش برگردد اما این بازگشت چیزی جز پشیمانی برای او نداشت.
مشاهده
آخرین روز کارگاه تاریخ شفاهی بود. توی دفتر حفظ آثار نشسته بودیم. آقای بنیفاطمه گفت: «خیلی از کارها، از عهدهی همه برمیآید مثل: خیاطی، بافتنی، کارهای هیئت و جلسههای خانگی؛ اما آدمهای کمتری میآیند سمت روایتنویسی و تاریخ شفاهی. شما که این قابلیت را دارید فرصت را از دست ندهید. بقیهٔ کارها را، دیگران هم میتوانند انجام بدهند.»
مشاهده روایت »
امشب فرودگاه امام خمینی شبیه یک تکه از زاگرس شده بود. بختیاریها از گوشه و کنار ایران خودشان را رسانده بودند.
مشاهده روایت »
و همان گونه زیستهای که خطابه آخرت بود...و إنه لجهاد نصر أو استشهاد...
مشاهده روایت »
دوتا خانم عراقی آمدند و پرچم را بوسیدند و خودشان را متبرک کردند؛ یک خانم عراقی هم از کنار ما رد شد و گفت: الله یحفظ آیتالله خامنهای.
مشاهده روایت »
«امام زمان و امام حسینی که به اسرائیل کاری نداره به چه درد میخوره؟!» و بعد با حرص ادامه داد «امام حسین اسرائیلی»!
مشاهده روایت »
شماها چرا از دانشمندهای هستهایتان درست و حسابی محافظت نکردید؟ فکر نکردید که آنها فقط مالِ خودتان نیستند؟
مشاهده روایت »
هفتهی پیش بعد از رسیدن خبر قحطی و گرسنگی مردم غزه، اعلام کردند راهپیمایی بعدی را روی پل هاربر بریج انجام میدهند. هاربر بریج مهمترین پل سیدنی است...
مشاهده روایت »
خیلی سریع و بدون مِن و مِن، با اعتماد به نفس گفتم: "تربیتشون رو که سپردم دست مادر عالم، اما برای رسیدگی بهشون کم نذاشتم. نمرم بیست نباشه نوزده و هفتاد و پنجه"
مشاهده روایت »
حالا مردم عراق، فلسطین، یمن، لبنان، افغانستان و... به همراهی با مردم و دولت جمهوری اسلامی ایران افتخار میکنند...
مشاهده روایت »
میگفت: «مسئول شبکه داشت به زور فلانی را بیرون میکرد، اما طرف میگفت بگذار گزارش را تمام کنم»...
مشاهده روایت »